۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

همچنان که گوزن نر در کنار جویبارها له له می زند،
ذهن من نیز برای شما له له می زند، ای خدایان!
ذهن برای خدایان تشنه است! برای خدایان زنده!
آخر کی من رودررو با خدایان خواهم بود؟

زبور - 42

۱۳۸۹ آذر ۲۰, شنبه

نعمتت افزون کند!!

انسان مجموعه کل به هم پیوسته ای است که همواره بواسطه فعل و انفعالات سطوح متمایز سه گانه به زندگی ادامه می دهد:
سطح فیزیولوژیک،
سطح فکری - ذهنی،
سطح احساسی ـ عاطفی

به تبع آن نیاز هائی برایش متصور می شود (مازلوی خودمان)، مانند :

نیازهای فیزیولوژیکی : خوردن ـ خوابیدن – جنسی – دفع فضولات
نیاز ایمنی اجتماعی : مثل انتخاب شغل برای جلوگیری از اضطراب
نیاز عشق و محبت: مثل انتخاب همسر برای پیشگیری از ناسازگاری فرد
نیاز عزت نفس: مثل روحیه استقلال طلبی و اجتناب از حقارت ـ ضعف ـ درماندگی
نیاز خودشکوفایی: تسلط بر مشکلات و مقاومت در برابر یأس و ناامیدی از خود

اینکه چرا طبیعت راه ادامه بقاء و تولید مثل را در آمیزش جنسی قرار داده ، فرضیه هایی بیان شده ، نه چندان محکم. ولی این را می دانیم به خاطر اختلاف انسان با دیگر جانداران ، نباید آن را علنی کرد. این تابوی انسان بودن ماست. از طرفی در بیشتر فرهنگ ها آمیزش جنسی می بایست بیانگر عشقی حلال در چارچوب ازدواج باشد. و عشقی که به ما تعالی می بخشد نباید صرفاً لذت بخش باشد و اگر به سکس جنبه عشق حلال عطا کنیم ، نجیب و پاک می شود.
هم اکنون مشکل این است که: چرا ؟
چرا ما برای کسب و بلع روزی (ترجیحاً حلال) دست به دعا می بریم؟
چرا در صورت خوابی خوش بعد از دو سه روز بیخوابی ، خداوند را سپاس می گوییم؟
من شخصی را سراغ دارم که اولین جمله ای که هنگام خروج از دستشویی ، از دهانش خارج می شود شکر خالق اش است.
اما هیچ گاه پس ار یک ارگاسم دلپذیر – هرچند از نوع نجیب و حلالش – جرات بر زبان راندن یک سپاس ناقابل از خالقمان را - حتا به تنهایی- نداریم؟ در حالیکه این عمل در بردارنده سطوح سه گانه یاد شده ، جهت ادامه حیات آدمی است.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

واگذارت می کنم به بیداد خودت!
یگانه مرجعی که
توان ستاندن داد مرا داراست.

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

یک شب از زندگی من

**********************************
Let everything happen to you -
the beauty, the terror.
Just keep going ,
no feeling is final*

*Rainer Maria Rilke's
"Letters to a Young Poet"
**********************************

هم اكنون كه مشغول نگارش اين سطور هستم ، واقعاً نمي دانم كه آيا اتفاقات به همين گونه اي كه خواهم نوشت اتفاق افتاده است و يا تمامي آنها را در خيال پرورانده ام . آيا انسان هايي كه مسبب مکالمات بودند وجود خارجي داشته اند؟ به هر حال نيرويي مرموز مرا وا مي دارد كه مطالب را ثبت كنم. من تنها ، يك راوي هستم كه به جبر فضاي سنگين و موهوم آن شب ، ناچار به باز گويي ماجرا مي باشم. همانطور که خواهید دید، انسان هايي كه از آنها ياد خواهد شد به شیوه ای مشابه خوش حال و یا غمگین نبودند و زاویه دیدشان در طول زندگی تحت تاثیر انگیزه های یکسانی قرار نداشته است. این سرگذشت ، باز آوري یگانه تفكرات هریک از آنهاست که لذت ها و رنج هايشان را تبیین كرده است. اينان ، تنها و تنها به خاطر خواسته هایشان افرادی متفاوت نام گرفته بودند وگرنه نظرات کاملاً يكسانی داشتند. و اين جبر شيرين آزادي نوع بشر است!
در يكي از شب هاي سرد آخر پاييز، خود را در طبقه چهارم آپارتمانمان ، واقع در يكي از مناطق متوسط شهر ، يافتيم. كارگر ها تازه رفته بودند و ما بوديم و تلي از بسته هاي باز نشده. لمیده بر پشتی هائی نایلون پیچ شده ، متفکر و گرسنه که انعکاس صدای در آپارتمان در فضای نیمه خالی آن به خود آوردمان. متعاقب آن خانمی نه چندان ملیح در چارچوب درب ظاهر شد و به صدا آمد که: با توجه به اینکه اثاث کشی داشتید، خانواده ها شام تدارک دیده انتظارتان را می کشند. و اضافه کرد شهرزاد هستم ، شهرزاد داوری.

پارکینگ بدون اتومبیل، در طبقه هم کف قرار داشت که با شیشه های قدی از حیاط جدا شده به انضمام دو تخت چوبی بزرگ که با گلیم پوشانده شده بودند. به محض ورودمان مردی با ریش و میان سال خود را به ما نزدیک کرده دستش را دراز کرد که:
- رامین افلاکی هستم ساکن طبقه سوم ؛ معرفی می کنم؛ آقای حسین داوری ، دبیر زیست شناسی و آقای منصور جباری ، پیمانکار ساختمان که با رشته تحصلی شان منافات دارد! البته من هم دبیر معارف و علوم دینی هستم.
ضیافت شام به نحوی اغوا گرانه و در واقع ،هنرمندانه و زیبا تدارک دیده شده بود. خانمی که خود را شهرزاد معرفی کرده بود به جمع ما اضافه شد و پس از دست دادن با من و پری اضافه کرد :
- همسر حسین هستم - پس از اشاره به خانمی محجبه- مریم جان همسر حاج آقا افلاکی و [ با نگاهی حاکی از ملاحظه کاری به آقای جباری] فائزه همسر منصور خان .
در نگاه اول به وضوح مشهود بود که هیچیک بانوان ساختمان ، از زیبایی بهره ای نبرده اند و پری من چون جواهری در آن میان می درخشد. و به مانند همیشه در چهره اش دقیق شدم : چشمانی درشت، پوستی روشن و صاف همراه با انحنای خط خنده در اطراف لب ها که وقتی می خندید – به قول نرودا – تمامی رودخانه ها به نغمه در می آمد در تن من. و بدین ترتیب دست پری من را گرفته به قسمت زنانه رهنمون ساخت.
پس از صرف شام همان گونه که انتظار می کشیدم آماج سوالات بی شمارشان قرار گرفتم و توضیح دادم که شغل خاصی ندارم و منزل بزرگ به جای مانده از پدر را اجاره داده ام و با عوایدش زندگی می گذرانم. و متعاقب این گفته ام – مطابق معمول- پری من اضافه کرد ، البته نویسنده هم هستند و چند کتابی در دست طبع دارد. اضافه کردم که پری زیبای من همواره غلو می کند و چه و چه. بلافاصله متوجه شدم که تاکید من بر روی زیبایی قرار است جریانی به راه بیاندازد. حدسم درست از آب درآمد و افلاکی نخستین خون را ریخت:

افلاکی: البته می پذیرم که، اصل خیر به قانون جمال بر می گردد اما در واقع چهره آدمی به صورتی نسبی زیبا است در صورتی که جمال مطلق است و باید نیت آدمی خیر باشد که صور جمیله فرع جمال است.

جباری [ با رگه هایی از بد ذاتی] : به نظر من در عالم هیچ چیزی جز خوبی وارد زیبائی نمی شود. فقط اقوام وحشی هستند که می تواند احساس کند چیزی به لحاظ زیبایی خوب و به قول آقای افلاکی از لحاظ نیت بد است. از نظر من فاحشه زیبا ذات بدی ندارد و نمی توانیم او را متهم به بدی بکنیم. اما اگر چیزی زشت باشد ، به همین دلیل نمی تواند خوب باشد ، و اگر روی هم رفته خوب باشد ، قهراً زیبا خواهد بود.

اعتراف می کنم کاملاً یکه خورده بودم. و بلافاصله متوجه شدم وارد بازی مشتی اهل مطالعه شده ام که ظاهراً تفریحات شبانه شان غور در جهان هستی است. هم اکنون نیز در حال محک زدن غریبه ای هستند که از دیدگاه آنها با تفاخر به پیش کارش تکلیف کرده بود مفاخرش را جار بزند ! به همین دلیل با احتیاط و بعد از اینکه با نگاه انداختن به پری ام انرژی ستاندم...

گفتم: تمامی داستان زیبایی به علت خلاء وجود لذت در انسان است و این لذت بردن ، بسیار اصیل و بی غرض است. به نظر من علاقه به زیبایی از هیچ حسی کمک نمی گیرد هرچند مطابق با حواس پنج گانه نامعقول به نظر برسد. از ديد من، آن چیزی زیباست که بدون اینکه برایش دليلي بیاورم شادمانم کند در واقع حس کنم به خودی خود لیاقت آن را دارد که زیبایش بخوانم.

داوري: بگذاريد به صورتي بدوي به اين موضوع نگاهي بياندازيم! جهت اطلاع آقايان بايد عرض كنم كه عمدتاً لذت بردن از زیبایی در حیوانات از راه پوزه و بینی است.
اما چند دهه قبل نوعي پرنده مورد بررسي قرار گرفت. مرغی استرالیایی برای جفت خود لانه مخصوصی می سازد وآن را با شاخه هایی می پوشاند و کف لانه را با علف فرش می کند. از نزدیکترین جویبارها ریگهای سفیدی جمع می کند و هنرمندانه در هرطرف می چیند. دیوارها را با پرهای درخشان و توت قرمز و هر چیز قشنگی که ممکن باشد بیابد ، می آراید و در آخر درون و بیرون آلاچیق را با صدف ها و سنگ های درخشان زینت می دهد. این کاخ مجلل برای عشق بازی مرغ آلاچیق است. تا آنجا که ما زيست شناسان می توانیم حکم کنیم ، لذت بردن از زیبایی ، در حیوانات محدود است به جلب جنس مخالف. و این حس زیبایی زاده جاذبه جنسی است.

افلاكي : علت بی اعتمادی من به هنرمندان نیز همین است . آنان همچون مرغ آلاچیق از قدرت اغوا گری بهره مند هستند هرچند بدانیم سرچشمه این قدرت چیزی جز توان لذت بخشی به ما نیست و این لذت مبین فرد به عنوان موجودی اجتماعی است اما هرچه هست تعرض به حق الناس است. در یک جامعه ، آن کسی که ساز و کار های لذت ( هر نوعی که باشد) را کنترل می کند، تا حدود زیادی ، آموزش بندگان خدا را نیز کنترل می کند. و اینها باید دست آدم های خوب باشد ، مي دانم مانند هر شب ، باز هم بقيه نسبت به من موضع خواهند گرفت ، اما مجدداً تاكيد مي كنم، شخصاً هنرمندان را انسانهای خوبی نمی دانم. و در میان هنرمندان آنهائی خطرناک تر هستند که احساسات و عواطف و سرنوشت خلق الله را توصیف می کنند یعنی شاعران ، نویسندگان رمان نویسان ، فیلم سازان و.... زیرا هیچ چیز جالب تر از تصویر کردن رفتار انسان ها – حتی در قالب تخیل – از نظر من، غیر قابل اعتماد نیست. هرکسی اندکی در برهان عقلانی آموزش دیده باشد می تواند خطر های موجود در این تصوير گري را درک کند.

جباري رو به من کرده و توضیح داد : اين آقاي افلاكي نه تنها از سانسور همه آثار به دلایل مختلف دفاع می کند بلکه راه کار های اجرايي هم برای این سانسور ارائه می دهد. و این آقای داوری هم وقتی زیر میکروسکوپ یک آمیب را هنگام شکار غذا می بیند و یا با مشاهده حرکت یک مژه دار آغازینی که از موانع اجتناب میکند؛ خدا می داند که چقدر وسوسه می شود که تمامی مشاهداتش را به رفتارهای متقابل انسانی تعمیم دهد. من همیشه در کودکی کرم های خاکی را نصف می کردم و از اینکه قسمت عقب کرم – که فاقد مغز است – به خود می پیچد و آنطور تقلا می کرد ، عذابی الیم می کشیدم. بعد ها متوجه شدم که اگر کرم درد احساس می کرد، می بایست آن نیمه ای که مغز داشت از درد به خود می پیچید و به خود پیچیدن نیمه دوم ناشی از نوعی رهایی مکانیکی است . نکته اینجا بود که عذاب دم عذاب خود من بود نه عذاب کرم! در ضمن باید خدمت همسایه جدیدمان عرض کنم که اولا به سلیقه زیبا پرستانه تان تبریک می گویم و در ثانی از دیدگاه بصری یک اندام موزون با انحناء های اغواء گر زنانه همراه با چهره ای زیبا ، پوستی نرم و رایحه ای خوش که زنگ صدایش تن انسان را می لرزاند ؛ حواس آدمی را متاثر نمی کند؟ به نظر می رسد زیبائی شناسی شما در بند محدودیت هایی باشد.

در گفتار نخست اش پنداشتم که از بحث کردن و سر به سر گذاشتن با دیگران نوعی خود نمایی لذت بخش را می خواهد تجربه کند. اما آرام آرام طبیعت مخوف اش را درمی یافتم.

گفتم: نمی پذیرم آقای جباری عزیز! به نظر من لذت ناشی از انواع زیبائی ، بی طرفانه و آزاد و رها است. زیبائی وابسته چیزهائی است که هدف از آنها برای ما مشخص است. ستایش زیبا شناختی ما از تاج محل و یا یک اسب زیبا هر قدر هم که بی طرفانه باشد ، هرگز نمی تواند از این واقعیت کاملا جدا باشد که ما می دانیم فایده آنها چیست و زیبائی بدون هدف و غیر مرتبط با یک مفهوم، دقیقا آن نوع از زیبایی است که بیشترین و ناب ترین و روشن ترین لذت زیبائی شناختی را به ما می دهد. ما نمی توانیم زیبایی را از ارزشهای انسانی ، اعم از منفعت طلبانه یا اخلاقی جدا کنیم. بله آقاي داوري ، مي پذيرم كه الگوی زیبایی حقیقی همان است که طبیعت ارائه می دهد.

داوري: دقيقاً، به عنوان مثال مردم شرق آسیا ماهی گندیده را دوست دارند زیرا تنها غذای ازت داری است که می توانند بدست آورند. زشتی ، مانند خوردن غذا در بشقابی آبی رنگ ، می تواند باعث کاهش نشاط و سوء هضم و ناراحتی اعصاب شود در صورتی که همین آبی در آسمان ، روح بخش و آرامش زاست. البته آمادگی ما برای درک زیبایی نسبت مستقیمی با منحنی نیروی جنسی و شریک مان هم دارد. شما اگر یک قورباغه از نژاد چاق بودید ، مسلماً ماده خود را که چشمانی از حدقه بیرون زده دارد، قوزی در پشت و دارای بالا تنه ای فربه تر از پایین تنه باشد را به هر جاندار دیگر ترجیح می دادید.

در همين هنگام شخصي ديگر وارد بحث شد :

شهرزاد : بله من هم خوانده ام كه زن از آن جهت منبع زیبایی شناخته شده است که عشق مرد به زن ، قویتر از عشق زن به مرد است. زن این حکم مرد را که خیلی زیبا تر از اوست را پذیرفته است. (در صورتی که نزد اسپارتی ها زیبای مطلوب مرد بوده است. ) زن میل دارد بیشتر مطلوب باشد تا طالب ، و به همین علت در ارج گذاری و تقدیر از جاذبه هایی که مایه تشدید میل مرد است ، استاد شده است. اما زن تنها ، توانایی مرد را می خواهد در حمایت از زن و فرزندش. و می خواهد مرد هرچه در توان دارد به پایش فرو ریزد.

جباري : آقاي داوري، اگر حس زیبایی شناسی ما از نظر زیست شناسی درست می بود ، عشق را بهترین راه اصلاح نژاد می دانستم. و شما همسايه تازه وارد! زیبایی از عشق پديد مي آيد نه عشق از زيبايي و اينقدر ها هم كه شما مي گوييد هدفمند نيست. و آقاي افلاكي ! آثار هنرمندان بزرگ به هیچ وجه مانع رسیدن به معرفتی حقیقی نیست. بلکه هنرمندان شیوه های خاص خود را برای درک راههای تازه جهان می پیمایند. هنرمندان آنقدر ها هم بد ذات نیستند!
افلاکی خواست پاسخ بدهد که شهرزاد اجازه خواست و ادامه داد...

شهرزاد : بله، هنرمند همواره از مصالحی استفاده می کند ( نت موسیقی ، رنگ ، سنگ و ...) که به آثار پیشین خود نیز متکی است(حتا اگر آنها را رد کند) اما آنها از جهتی خدا گون هستند ، کار آنها را نمی توان بدون وجود آنها تعریف کرد. یعنی اگر نمی بودند ، آثارشان حادث نمی شد . زیبایی می تواند ما را به نحوی متاثر سازد که مانع از ادامه راهمان شود ، و ما را محکم در آغوش می گیرد و می فشرد.

افلاكي : مي دانيد چرا نفوذ کسانی که می توانند زندگی انسان را تصویر کنند می تواند زیانبار باشد نه پر منفعت؟ چون هنرمندان به جای کنکاش در امور ، ظواهر را می پذیرند . آنها به غلط جذب ظواهری می شوند که عامه مردم را نیز مسحور می کند و به آن حقایق عقلانی که پشت آنها نهفته است و با آنها تعارض دارد ، وقعی نمی گذارند یا آنها را ترویج نمی کنند. کاری که آموزگاران واقعی یعنی مروجان علوم و معلمان حقیقی با نیک سرشتی انجام می دهند.
بدتر آنکه رمان نويسان و سناريست ها بیش از هر کاری می خواهند به مخاطبان خود لذت ببخشند که روی به توصیف انسان های شرور می آورند. زیرا این انسان بد است که متنوع ، سرگرم کننده و افراطی است. حال آنکه انسان خوب آرام و یکنواخت است. اما اخلاقیات نمی تواند با هنر رقابت کند. به این دلیل ساده که همواره می دانیم افراد نجیب چگونه رفتار می کنند. مرحوم پدرم هميشه مي گفتند كه برای خوب رفتار کردن امکانات محدودی وجود دارد در حالی که شیوه های بد رفتاری بی شمار است. لذا اخلاقیات همیشه کسالت آور است ، حال آنکه هنر با دنبال کردن چیز های نو و غیر معمول ، به لحاظ اخلاقی مشکوک است.

گفتم :در هر صورت براي تمام انسانها ، چه به قول شما مشكوك و چه نجيب، بیشترین علت زیبایی چیزی ، مطلوب بودن آن است. آنچه که از آن لذت می بریم برای خوبی آن نیست بلکه برای این خوب است که ما آن را می خواهیم. پس اساس میل و رغبت به چیزی که آن را زیبا می خوانیم، رغبت خود ما است. شخصاً از جمال کسی جز پری خودم لذت نمی برم ، این را آزموده ام و متوجه شدم در کنار کسی دیگر بودن ، از آنجا که علاقه ای راستین به او ندارم ، ناپاکی این تظاهر ، آزارم می دهد. چون او را دائماً با پری خود مقایسه می کنم ، آری من گرسنه پری خود هستم!
البته، اگر شما به علت گرسنگی ، نزدیک به هلاک باشید، یک برش پيتزا همانقدر زیبا است که در نظر یک عاشق مرفه، معشوقش! زیبا در اصل، ارضاء کننده میل شدید یک شخص است. نامه پر مهری که معشوق تان به شما می فرستد ، شاید از نظر یک لبو فروش متناسب پیچیدن لبو هم نباشد. زیبا و مفید تنها در میدان احتیاج با هم به رقابت می نشینند.

داوري : دقيقاً! چرا از سلامت بدن های پاکیزه و معطر لذت می بریم؟ توجه کنید که خیلی وقت ها محبوب از راه شامه جذبمان می کند. گل ها آلات تناسلی گیاهان هستند و عطرهای محبوب ما قبل از تولید عطر های شیمیایی ، از مواد تناسلی جانوران بدست می آمده است (نافه آهو ختن) . اما لذت از شکوه و لطف و دل انگیزی زن برنمی خیزد بلکه از قدرت اعجاب انگیز مرد است. زن ، بیشتر از مرد در برابر شکوه و جلال حساس است و مرد برای درک زیبایی آماده تر و برای به کار بردن آن مشتاقتر و بی آرامتر است.

جباري : البته همسايه عزيز! همه اين ها به شرطي است كه نياز هاي اوليه رعايت شده باشد. شما اگر اين ارث پدري نبود ، شايد تا اين موقع شب دنبال درآمدي ناچيز درگير بوديد. نیرومندی و مقام شکوه و جلال در نظر کسی جلوه گر است که در امن و امان است: هنگامی که هنوز از دریا هراس به دل راه می دهیم و ابهت و ترسناکی آن را از هضم نكرده ايم ، جایی برای این نیست که در برابرش بایستیم و عظمت و شکوه اش را ستایش کنیم. راستي ! اعتراف مي كنم كه در هر صورت ، من هر چیز زیان بخش را زشت می دانم!

داوري :به همين راحتي ، آقاي جباري؟! مثلاً در باره موسیقی مزخرف چینی و خالکوبی وحشیان نمی توانیم این ادعا را بکنیم. به نظر من زیبایی مانند عادات ، با اختلاف اماکن جغرافیایی فرق خواهد کرد. مثلا بومیان تاهیتی دماغ پهن می پسندند و به همین دلیل برای زیبایی دماغ کودکان خود را زیر منگنه می گذاشتند. یا مردم مایا دندانهایشان را شکسته و تزئین می کردند و با تخته بند سر کودکان خود را به صورت کله قند در می آوردند ، چشمانشان را چپ می کردند و بدین ترتیب زیبا می شدند. وقتی کودکان آفریقای شمالی یک دانشمند سفید پوست را دیدند فریاد برآوردند : آن مرد سفید راببین ! شبیه میمون نیست؟ ما نیز اگر مردم قبایل زولو را ببینیم ممکن است با گوریل اشتباه بگیریم.

گفتم : حالا کدام درست می گوئیم؟

داوري پس از لبخندي اضافه كرد : زنان قبایل هتنتو پشت خود را به طرز عجیبی برجسته می نمایانند که مورد توجه مردانشان قرار گیرند. مردان سومالی زنان خود را بدین ترتیب بر می گزینند که : نخست به صف شان می کنند و هرکه از پشت برجسته تر باشد بهتر است و برای یک مرد سیاه صفتی بدتر از این نیست که زنش باسن نداشته باشد.

گفتم : خوب من نيز همين را مي گويم. هر عملی نیک انجام شود ، هر زندگی که مرتب باشد و هر خانواده ای که نیک بار آید و هر ابزاری که خوب کار کند ، شایسته این است که زیبا خطاب شود. مانند هرگونه آفرينش شادي آفرين يك هنرمند.

افلاكي : نه ! هنرمند فقط آن چیزی را راهنمایی یا تحسین می کند که شیطانی و جالب و افراطی است ، نه خوبی و زیبایی را. حال آنکه حقیقت، آرام و متین و محدود است. هنر نوعی مغلطه و در بهترین حالت تقلیدی مسخره است که صداقت ساختگی آن ، دشمن زیرک فضیلت است. آنچه بر هنر سیطره دارد در وهله اول شخصیت هنرمند است، حال آنکه رویکرد فلسفه به واقعیت ، غیر شخصی و بر کنار از هرگونه شور و شوق و بلهوسی انسان هاست. هنرمندان به برکت توانایی شان در لذت بخشیدن به دیگران ، قادرند ذهنیت خود را به صورت عینیتی همگانی ارائه دهند. لذت درک واقعیت با کنار گذاشتن امیال شخصی میسر است. نه آن هیجان بیمار گونه که عواطف ما را زیباتر نشان می دهد.
البته من همه فرمهای هنری را مردود نمی شمرم. بیشتر با آنهائی مخالفم که بیش از حد شخصی و فرد گرایانه است. من با هنر مردم پسند موافق هستم : صنایع دستی ، موسیقی میهن پرستانه ، و مذهبی ، یعنی آن فرم های هنری که به صورتی جمعی تولید می شوند.

شهرزاد : ولي این مطلب درست نیست که بهترین هنرمندان صرفاً، در پی سرگرم کردن یا برانگیختن عواطف پست مخاطبان خویش هستند. در واقع آنها می خواهند معرفت خود را افزایش دهند. رسالت نقاشی و پیکر تراشی ورود به عرصه بهتر دیدن است. ما به برکت آثار میکل آنژ، داوینچی ، وانگوگ و... ظرایف تازه ای در اشیاء و رنگها و اشکال کشف کرده ایم. آیا شاعران و نویسندگان ما را در معنای زندگی وارد یک دنیای عمیق تر نکرده اند؟ دیدگاهی که هنرمندان و شاعران از زندگی ارائه می دهند، اطمینان بخش نیست و اتفاقاً زیبائی کار نیز در همین است. هنرمندان به این دلیل ما را نگران می کنند که چشمانمان را باز می کنند ، نه به این دلیل که سردرگم مان کنند. هنرمند خوب به ما کمک می کند که جایگاه ضرورت را در زندگی انسان ببینیم – آنچه باید تحمل شود ، آنچه می سازد و می شکند- و تخیل خود را چنان بپالاییم که در باب جهان واقعی به فکر فرو رویم. گاهی اوقات این شناخت از رهگذر مواجهه با زشتی شرارت بار به دست می آید.

افلاكي :شهروندان واقعی چنانچه در پی زیستن و مشارکت در جامعه ای مدرن و اقتدار گریز باشند، باید ذائقه زیبایی شناختی خود را پرورش دهند. بعد از اینکه همه حرفها زده شد و همه کار ها انجام گردید ، کامل ترین کاری که هنر انسان می تواند بدان دست یابد ، ساختن آزادی واقعی است. آموزش زیبایی شناسی یکی از مولفه های تعیین کننده آموزش اخلاقی و فکری شهروندان است. که به مردم این امکان را می دهد که آزادانه دست به انتخاب بزند. به عنوان انسان های برخوردار از حواسی که به هیچ وجه کم ارزش تر از خرد نیست.
بايد بپذيريم زیبایی هیچ نتیجه ای در بر ندارد ، نه در حوزه درک و نه در حوزه اراده و نيز زیبایی هيچ هدف خاصی را دنبال نمی کند ، خواه فکری ، خواه اخلاقی . هیچ حقیقت منفردی را کشف نمی کند و در انجام وظایف فردی مان ، هیچ کمکی به ما نمی کند و هیچ مبنای محکمی نداریم که به کمک آن بتوانیم درک خودمان را توسعه ببخشیم. جز اینکه از این پس آدمی قادر است به لطف طبیعت ، خود را به آنچه می خواهد تبدیل کند و آزادی تبدیل شدن به آنچه که باید باشد به انسان اعاده می گردد. پس نقش اساسی زیبایی خواه در طبیعت و خواه در زیبایی آفریده هنری ، آزاد کردن انسان است و فايده بيشتري برايش متصور نيستم.

داوري : وقتی دانشمندي، یکی از بومیان را دید که از شدت سرما می لرزد ، دلش برای او سوخت و جامه سرخ رنگی به او بخشید تا تن خود را بپوشاند و او از فرط خوشحالی جامه را قطعه قطعه ساخته میان دوستانش تقسیم کرد و هریک از آنها قطعه ای را برای زینت به اندام خود بستند.

گفتم : يعني اینجاست که سود بردن و انتفاع فدای زیبایی می شود !

افلاکی : اینجاست که نوع دوستی منجر به تقسیم لباس می شود.

گفتم : قبول دارم که اگر دین منبع جمال نباشد ، در بالندگی هنر ، پس از عشق قرار خواهد داشت.

شهرزاد : بگذاريد آخرين قصه امشب را من بگويم . ياد نوشته ای افتادم بدين مضمون كه:

آوای جانسوز وحشی می نالد و می ماند که تا ابد
بار چرخ گردون را وزین تر کند
معشوق ، لیک ، به روزگاران در پيچده محو مي شود
همه باید بمیرند اما
واي از این درد جانکاه غیبت شمس
باد صحرا در گذر است روزگاران نيز هم
نمي دانیم زندگي يا مرگ كدام بهتر است *
عشق تريستان و آيزود خوابي بيش نبود
گويي خدایشان نيز مرده باشد
و تنها اين، اثرات قلم من است که بر جاي خواهد ماند
تا عطر سحرانگیز درد حسرت ماه رویم را
به گونه ای سزاوار
تا ابد، درجهان
جاودان نگه دارد.



*Isolde: Know that I love you Tristan. Wherever you go, whatever you see. I will always be with you.
Tristan: You were right. I don't know if life is greater than death. But love was more than either.

۱۳۸۹ آذر ۱۴, یکشنبه

HOPE

The Confessions of St. Augustine :
What, then, is time? If no one asks me, I know what it is. If I wish to explain it to him who asks me, I do not know. Yet I say with confidence that I know that if nothing passed away, there would be no past time; and if nothing were still coming, there would be no future time; and if there were nothing at all, there would be no present time.

سنت آگوستین روشن ضمیر و صادق، سردرگمی بشر را در آغاز قرن پنجم میلادی، به صورتی که می بینیم تاویل نموده است.
در ابتدا ، این اندیشمند پر عظمت می فرماید :اگر از من سوال نشود- یعنی اگر از خود نپرسم
او به روشنی می داند گفتگو با دیگران صرفاً فرصتی است برای طرح گفتگو با خودمان - یعنی فکر کنیم. به چه فکر کنیم؟ به اینکه:

اگر قرار نبود در آینده اتفاقی بیافتد ، زمان آینده ای هم وجود نمی داشت.



****************************************************
E_BOOK لینک :
http://www.ourladyswarriors.org/saints/augcon11.htm

۱۳۸۹ آذر ۱۲, جمعه

پاي بست هاي انساني

باريتعالي بذري در جهان بر پراكنده، بيضه گون. كه در توارث گمنام خوانند و در شرع اش، حرام.
مطابق با فرض هندوان (كه بعد ها افلاطون نيز صحه فرمود) : در باستان تحت معاني جهان صغري، جمله اخلاط و طبايع ( خلط خون ، خلط بلغم ، خلط صفراي زرد، خلط صفراي سياه - سودا) را دختران عناصر اربعه ( آتش عنصري ، هواي عنصري، آب عنصري و خاك عنصري ) مي ناميدند. و ابرام گرديده اگر جمله كيفيات اربعه فراهم گردند ، دختران مطابق با خصايص عنصري شان نمو كند و ميوه دهد.
يعني :
زرداب (صفراي زرد) منطبق است بر آتش عنصري.
و خون منطبق بر هواي عنصري.
و سودا منطبق بر خاك عنصري.
و بلغم نيز منطبق با آب عنصري.
بذر ها مطابق با اثر كيفيات عناصر اربعه بر هم، عمل نمايند. همان گونه كه آدمي هيچ عنصري را به تنهائي در اختيار ندارد و تركيب عناصر است كه آدمي را تجسم مي بخشد، بستر رويش بذر ها نيز متنوع است.
اگر بذر تحت آزار شتاء باشد ، سر سخت تر باشد و به هر طريق ممكن سر برآرد*
مسبب جاودانگي و تجسم ، خاك باشد و در خاك ضعيف تر ميوه جلوه ننمايد. اما خاك نيز تحول كند. همانطور كه اگر سيلابي تخته سنگي را بركند و خوراك به خاك بر رساند، ثبات آدمي نيز با تحولات ژرفناك زندگاني، متحول گردد.
زين سبسب باور نكنيد اگر بيضه اي بي ريشه زير كوهي پنهان شده باشد، هرگز سر باز نكند و بي وجودي اش را بر زمين برنپراكند. اين حرام در پاكي و صفا بي جان بماند و تنها تحت عوامل پليد و آلوده انساني، همچون فضولات جانداران و آدميان، باليدني فخيم كند و به فرزندان حرام خود لقمه بگيرد. لقمه اي حاصل تمامي قاذورات بشري.
چنان كه ارسطو فرمود هرچه به ذات خود رهنمون گردد، كودكانش نيز مولد حرام باشند و اين حرام بر روح ديگران خراش ايجاد كند.


*استراتيفيه كردن: قراردادن بذر براي مدت معيني در سرماي مرطوب سبب نفوذ پذيري آن نسبت به آب و هوا مي شود. به عمل «چينه سرمايي بذر» گفته مي شود. به اين منظور لايه هاي متناوبي از بذر و ماسه يا خاک مرطوب را در گلدان قرار مي دهند و در زمستان در هواي آزاد مي گذارند. بذرها پس از خشک شدن، کاشته مي شوند تا از آسيب پذيري در امان باشند

پيامبر زندگي بخش زبان پارسي

ذکر جمیل سعدی که در افواه عوام افتاده است و صیت [آوازه] سخنش که در بسیط زمین رفته و قصب الجَیب* حدیثش که همچون شکر می خورند و رُقعه‌ی مُنشآتش که چون کاغذ زر می‌برند بر کمال فضل و بلاغت او حمل نتوان کرد بلکه خداوند جهان و قطب دایره‌ی زمان و قایم مقام سلیمان و ناصر اهل ایمان اتابک اعظم، مظفر الدنیا و الدین ابوبکر بن سعد بن زنگی ظلّ الله تعالی فی ارضه رَبِّ اِرْضَ عَنهُ و اَرْضِه به عین عنایت نظر کرده است و تحسین بلیغ فرموده و ارادت صادق نموده. لاجرم کافه انام [همه مردم] از خواص و عوام به محبت او گراییده اند که الناسُ علی دینِ ملوکِهم

زانگه که ترا بر من مسکین نظر است
آثارم از آفتاب مشهور ترست
گر خود همه عیب ها بدین بنده درست
هر عیب که سلطان بپسندد هنرست


*قصب الجَیب
كشف اللغات به نقل از عبدالعظيم قريب: نوعي خرما و نوعي شكر و نوعي از شيريني ، كنايه از قلم.
و نيز ني دوست داشته شده و محبوب ، كنايه از نيشكر.
شمس اللغات به نقل از پرويز ناتل خانلري : نوعي از خرماي كم مزه و نوعي از شكر و نوعي از شيريني.
دكتر سيد محمود نشاط : پاره اي كوچك از ني كه نامه بران نامه هاي امراء در آن نهاده و به كيسه جيب پنهان كرده به مسافت بعيد مي بردند. قلمي كه سابق در گريبان مي گذاشتند. نيشكر مقشر كه در جيب خود مي گذاشتند و به دوستان هديه مي نمودند. قصي مشابه نيشكر كه اندك شيريني دارد كنايه از قلم. گياهي است مثل ني قلم كه در زمين رودخانه ها يافت مي شود و بيخش اندك شيريني دارد و به هندي كانس گويند. خرماي خشك كه در دهان از هم بپاشد. قصب الجب (به ضم جيم و تشديد باء) قسمتي از ني كه در اطراف و درون چاه ها مي رويد . قلمدان

حاشيه چاپ كليات سعدي به نقل از عبدالعظيم قريب: در لغت قسب به فتح اول و سكون سين بمعني خرماي خشك كه در دهان از هم بپاشد ، است و اين معني مناسبترين و بهترين معاني مي باشد.
محمد علي فروغي : اجمالاً معلوم است كه مقصود شيريني استكه از قلم او جاري مي شود.
كليات سعدي به نقل از دكتر وحيد نشاط: نوعي از خرما و شكر، نوعي از شيريني ، قلمي كه سابق بر گريبان مي گذاشتند.
و نيز : مراد از ني قلم است . در روزگار پيشين نويسندگان و منشيان قلمي يا قلمداني مختصر يا مفصل در جيب مي گذاشتند و مطالب فوري يا غير فوري را مي نوشتند. البته جيب هم در محل گريبان دوخته مي شده و بنابر اين قصب الجيب يعني ني گريبان.
دكتر خطيب رهبر: شايد قصيب الجيب پاره هاي نيشكر پوست بازگرفته اي بوده است كه مردم در جيب جامه خود مي نهادند و مي خوردند، شايد هم خود يك نوع شيريني خاص بوده است. قصب الجيب حديث: تشبيه صريح است يعني نيشكر حديث يا شهد سخن.
شادروان دكتر محمد خزائلي در شرح گلستان : قصب الجيب را صحيح دانسته و نوشته است: قصب الجيب چيزي است كه هم اكنون نمونه اش وجود دارد و هم برخي از زرگران و دعا نويسان با آن آشنا هستند. امروزه بقصد حفظ كودكان خود از خطر، قرآن كوچكي را در قابي از طلا يا نقره جاي مي دهيم و در گردن كودك مي آويزيم. تا چندي پيش به جاي قاب، لوله اي مجوف داراي چند گره از نقره يا طلا مي ساختند و از سوراخي كه در هر گره تعبيه شده بود ، بند يا زنجيري مي گذراندند و آن را در همان زمان قصب الجيب مي ناميدند و اين نام و اين استعمال هنوز محفوظ است[?] . اين گونه قصب كه قصب الجيب ناميده مي شود در اعصار قديم تر به منزله دفتر بغلي بوده كه در آن احاديثي خاص يا قصه هاي گوناگون ضبط مي شده است. بنابر اين قصب الجيب حديث، قسمتي از احاديثي مي شود كه مورد احتياج عمومي است و از باب عمومي بودن و اختصار و عدم ضرورت ذكر سند و بسياري از جهات ديگر شبيه به رقعه منشآت بوده است. سعدي با بيان عبارت اول مي خواهد حلاوت گفتار و با آوردن عبارت دوم ، نفاست نوشته خويش را مسلم و آشكار سازد.
دكتر خانلري بر اثر تتبع در كتاب السامي في الاسامي تاليف ابوالفضل احمد ميداني و صحاح جوهري و اقرب الموارد و تاج العروس و توجه به معني دو كلمه قسب به معني خرمايي كه در دهان از هم بشود و جنيب بمعني نوعي از خرماي خوب ، به اين نتيجه رسيده است: قسب به فتح قاف و سكون سين خرماي خشك پست را مي گفته اند و جنيب خرماي خوب شهد آلود را كه بنا بر گفته صاحب تاج العروس يك پيمانه از آن به دوپيمانه خرماي عادي مي فروخته يا مبادله مي كرده اند. بنابر اين كلمات قسب و جنيب در مقدمه گلستان سعدي به معناي خرماي خشك و تر يا خرماي بي مزه و خرماي شيرين است و توالي لين كامات از قبيل رطب ويا بس و غث وسمين شمرده مي شود و معني عبارت سعدي چنين مي شودكه : خرماي سخن او را چه بي مزه و چه شيرين همچو شكر مي خورند. و اين بر اثر نظر عنايت ممدوح است.
.

۱۳۸۹ آذر ۱۰, چهارشنبه

Napoléon Bonaparte - Alexandre Dumas

Cherchez la femme

Means

look for the woman, in the sense that, when a man behaves out of character or in an otherwise apparently inexplicable manner, the reason may be found in his trying to cover up an illicit affair with a woman, or to impress or gain favour with a woman.

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

اپيكور: با دوستانمان نه با اشك و ناله بلكه با مهرباني و تفكر همدلي كنيم.

تقریباً هر روز با فیگور ترحم انگیزانه به هر کس که چشم در چشم اش می دوزد ، زل می زند. مجموعه چشم و عضله ابرو ، طرحی به شکل هشت فارسی ایجاد می کند منتها با زاویه ای تقریباً 120 درجه (می دانم اگزجره می نماید، ولی واقعا همینطور هست) . اگر نگاه اش ( نگاه پائین به بالای او و بالا به پائین ما *) و وفاداری بالقوه را هم اضافه کنید ، ترکیبی منحصر به فرد خواهید یافت که چون سیاه چاله ای خوف ناک، جاذب مهرباني است و خواه نا خواه احساس ترحم به آدمی دست می دهد ( دل سوزاندن ، يعني رنج بردن با ديگری و هر رنجي ناپسند است، هر چند با سهیم شدن در رنج، از لذت اش بهره مند شویم ) هر چند که اين ترحم محبتي اندوه زا و يكي از آفت هاي بشر تعریف شده باشد . بر خلاف همدلی که هم يك احساس و هم يك خصيصه بسيار جذاب است.
مقتضای سن اش ، موهای ناحیه ابرو ها کاملا رشد کرده اند ، دچار عارضه های ناشی از سن بالا( Cataract، اضافه وزن ، نارسائی کلیه، ... ) شده است. وقتی لنگان لنگان راه می افتد - احتمالا به علت آسیب به لیگامان صلیبی قدامی! - به وضوح وقار ناشی از مسن شدن اش را می بینید، اگر چشمانتان را ببندید از روی فرکانس صدای برخورد ناخن هایش با سنگفرش نیز این وقار قابل تشخیص است، چنان که گوئی هیچ گاه جست و خیز کودکانه ای نداشته است. دلیلی نمی بینیم نسبت به حیوان ترحم به خرج ندهیم. بر خلاف آدمی: اگر اين ترحم رنج و محنت او را کم نكند ، لااقل رنجی بر رنج های او نمی افزاید زيرا در مورد آدم ها ترحم بالذات زشت و بی فایده می نماید و افزاینده رنج در عالم هستی است.
همه بدبختی اش از آنجا آغاز شد که آدم ها ،جفت اش را به علت ریزش مو و نگرانی از مسری بودن این عارضه (غیر قابل بخشش) به انسان، از کارخانه بیرون بردند - در صورتیکه ایراد ممکن بود از کم کاری تیروئید بوده باشد- و در جائی دوردست رها کردند موضوع تنها این بود که برای آدم ها بخشش در ترحم ظهوری ندارد. در نظر داشته باشيم اگر حيواني را دوست داشته باشيم احتمالا به خاطر دلسوزي است ، آيا آدمي همانطور به سگش وفادار است كه به دوستانش؟ يا براي سگ همان احترامي قائل است كه به يك رهگذر غريبه؟
در موبايل يكي از همكاران فيلمي ديدم كه در يكي از كشور هاي عرب زبان، گرگي دربند را نشان مي داد . بعد از اين كه به آغل راه پيدا كرده بود ، و بر حسب غريزه درندگي تا صبح، سنگ دلانه و خود خواهانه ، بی تفاوت نسبت به رنج گوسفند ها و البته آدم ها ، ده ها گوسفند را يا كشته بود ويا پاره كرده بود. يك گرگ مي تواند هميشه وفادار(مثلا نسبت به توله های خود) و يا شجاع باشد، ولي اگر هميشه عادل و پرگذشت باشد و همدلي كند ديگر یک گرگ نیست. توجه تان را به رفتار شرافتمندانه اش (البته در محدوده غریزه) جلب می کنم که به خود زحمت نداده که به جای سنگ دلی، همدلی به خرج دهد.
در انتهاي فيلم ، پنج سگ گردن كلفت به جان گرگ افتاده بودند و صله گرگ را با شكنجه مي دادندو من به گوش خود مي شنيدم كه گرگ ، در قبال پاداش اش ،مرتب مي ناليد: وااااي. البته در این میان دوست ام نسبت به گوسفند ها یا صاحبانشان ترحم به خرج می داد یعنی نوعی نيكوكاري واكنشي كه نياز به رنج ديگران( لباس پاره ، اشك ريختن ، مال از دست دادن، عليلي و...) كه ميزانش به فلاكت مفلوك بسته است. ترحم کننده زماني هم نوعش را دوست دارد كه نيازمند ترحم باشد، ولي نيكوكاري از اين نياز مجرد است. يعني نيكو كار منتظر نمي ماند كه مخاطب زمين گير و ژنده پوش شود تا بي چارگي او را كشف كند و مورد محبت قرار دهد.
آيا در درونمان شكنجه كردن يك گرگ يا سگ را قبيح تر از عمل حيواني ،كشيده زدن به يك كودك نمي دانيم.


*

ایران اکونومیست : زن میانسالی که به همراه شوهرش برای طلاق توافقی به مجتمع قضایی خانواده آمده بود، مدعی شد همسرش نه از روی عشق و علاقه بلکه از روی ترحم و دلسوزی با او ازدواج کرده است.
به گزارش خبر فارس، زوج میانسالی با حضور در شعبه 268 مجتمع قضایی خانواده، دادخواست طلاق توافقی خود را ارائه کردند.
مرد میانسال که 41 ساله و 15 سال کوچکتر از همسرش است، درباره آشنایی و ازدواج با همسرش به قاضی گفت: حدود 13 سال قبل با همسرم که برای تحصیل به شهر ما آمده بود، آشنا شدم او علاقه‌مند شدم و تصمیم گرفتم با او ازدواج کنم.
وی که تحصیلکرده رشته فیزیوتراپی بود، به قاضی گفت: همسرم به دلیل اشتباه پزشکی دچار فلج شده بود و مجبور بود بقیه عمرش را روی صندلی چرخدار بنشیند.
اما اظهارات همسر این مرد: من خودم هم در ابتدا با این ازدواج موافق نبودم، چرا که او نه از روی عشق و علاقه، بلکه از روی ترحم و دلسوزی به من پیشنهاد ازدواج داد. زندگی نسبتاً خوب ما تنها یک سال طول کشید و بدرفتاری‌های شوهرم نسبت به من بعد از یک سال شروع شد و او از هیچ بی‌حرمتی نسبت به من دریغ نمی‌کرد و به من سرکوفت می‌زد. او شروع به کتک زدن من کرد و به هر بهانه‌ای و در هر موقعیتی حتی در حال نماز خواندن با چوب به جان من می‌افتاد.وی گفت: من که در مقابل ضربات او قدرت دفاع نداشتم، چاره‌ای جز تحمل کردن نداشتم تا او دست از این کار بردارد و به خاطر تحمل این ضربات دچار بیماری‌های مختلفی از جمله از دست دادن کلیه‌هایم شدم؛ او در این مدت حتی از توهین به خانواده من هم کوتاهی نکرد و بارها به خانواده من فحاشی می‌کرد.

*

نیچه درباره ترحم معتقد است که کسانی که در خود احساس حقارت می کنند به دیگران رحم می کنند اما به دلیل غرورشان دم نمی زنند! یعنی درد می کشند و می خواهند با دیگران هم دردی کنند. از نظر او کسانی که با دیگران همدردی می کنند به دلیل دردمند بودن خودشان است.

اين مرد بي نوا اگر توانائي دلسوزي داشت (يعني از عشقي بخصوص بهره مند بود) ديگر لازم نبود به ابزار ترحم ( كه ابزاري است سخت اندوه ناك) دست بيازد و در اين صورت به همسرش نيز احساس تحقير شدگي دست نمي داد.
ببينيم در آن لحظاتي كه مرد به فكر ترحم كردن بوده ، چه فرآيندي در ذهن اش صورت مي گرفته؟
آيا مي توانيم بگوئيم مرد در حالي كه شاهد بدبختي زن بود ، احتمال مي داده همان بلائي كه بر سر آن فلك زده آمده ، بر سر او يا يكي از بستگانش خواهد آمد؟ يعني مي ترسيده آن بلا بعدها سر او بيايد و به حال تصوير ذهني كه از خود بدبخت اش ساخته ، ترحم مي كرده است. در واقع نوعي پيش بيني زيركانه با نوعي آينده نگري محتاطانه در باره تيره روزي هائي كه ممكن بوده دچارش شود. هر دفعه كه نسبت به زن ترحم روا مي داشته ، جسم خود را ارضاء مي كرده در صورتيكه اگر به زنك عشق مي ورزيد ، روح اش دست به كار شده بود. حداقل مي توانيم بپذيريم اگر عشق از كنترل اش خارج بوده ، ترحم لعنتي اش كه تحت كنترل بوده است!
گويي در قبال ترسي كه از نازل شدن احتمالي آن بلا برسر خودش ، نوعي عقب نشيني در وجودش نهان شده باشد . آيا نيروي ناجوانمردانه و پست اين سنگدلي ناشي از ترحم به مراتب بيشتر از اعمال خود سنگدلي نيست ؟ آيا همين نيرو نبوده كه هميشه دست به تحقير زن بينوا مي زده يا دست كم احساس برتري نسبت به همسرش مي كرده؟ و به نوعي فرمتي از خود كامل بيني داشته.
اين كه زن چه طور سيزده سال آزگار به ادامه زندگي اميدوار بوده و تحمل كرده ، يكي از خصوصيات منحصر به فرد و خارق العاده آدمي را تبيين مي كند:
اندوه هر اندازه شديد تر باشد ، توانائي اقدام انسان براي برطرف كردن آن اندوه بيشتر است.

*****************************************************************

* ترحم ،احساسي عمودي (از بالا به پايين) ولي دلسوزي احساسي افقي است مانند احساسي كه انسان هاي برابر نسبت به هم روا مي دارند.

۱۳۸۹ آبان ۱۵, شنبه

خاطرات باقيمانده

هنگامي كه روي كاناپه ام دراز مي كشم،
گوئي حريمي امن دارم و قرار نيست با كس اش شريك گردم،
در آن حال، اگر كتابي دست گرفته باشم،
[ در اين جا خواننده مي بايست بر طمانينه خواندن اش ، بيافزايد ]
قبل از به خواب رفتنم،
كتاب باز، بر روي سينه ام مي آرامد،
آرام،
همچون پرنده اي سپيد و بال گشوده،
تا دلگرم باشم ،
اگر كه خواب، سر زده ، در ربايد ام
نگاه بان انديشه هايم خواهد بود.
[ در اين جا خواننده مي تواند با سرعت دلخواه اش بخواند ]


*

هنگامي كه روي كاناپه ام دراز مي كشم،
مخدر خيال ، وسعت بيشتري از ذهنم را در مي نوردد،
گوئي هرچه از جولانگاه خوابکده كاهيده گردد،
پهندشت روياها ، به بي كرانه گي مي گرايد.
در آن هنگام ،اگر پاورچين از خود به بيرون، ور جهم
مردي ميان سال را خواهم ديد، كه كوسن هاي بازيگوش ،
در برش گرفته اند،
و گوئي، با گردني كج شده ،
با ملاطفت نگاه، نوازش اش مي كنند و هرگز پي نخواهد برد كه:
آيا بيدار بوده كه اين رويا را ديده
ويا داشته رويائي مي ديده،
در رويائي ديگر؟
و آيا تمامي زندگي اش يك رويا نيست؟
و تمامی تغييرات، چیزی جز تاویل برداشت های شخصي اش بوده است؟

*

هنگامي كه روي كاناپه ام به خواب مي روم،
كودكي ام ،
آرام،
آرام،
به سراغم مي آيد و سينه به سينه ام مي سايد،
تكه تكه روياهاي كهنه ام را صدا مي زند
و من لبخند مي زنم،
با چشماني ، همچون نابينايان ، بسته.
و كودكي ام ، در حالي كه دست در دستان مادر دارد، مي پرسد اش:
چرا آن مرد نابينا لبخند مي زند؟!
و مادر پاسخ مي گويد:
" از چيزي كه برايش باقي مانده راضي است، پسرم"

۱۳۸۹ آبان ۷, جمعه

پُرسه

انسان ميرا است.
سقراط انسان است.
پس:
سقراط ميرا است.

وقتي كه مرگ فرا رسد ، براي شما هم فرا خواهد رسيد و آنگاه شما شخصيت محوري يك مراسم روضه خواني واقعي و دلنشين را بازي خواهي كرد. يعني واقعي ترين و قابل استناد ترين مرگي كه تا به حال تجربه كرديد ، به طوري كه انگار مرثيه خواني در ساير مرگ هاي دردناكي كه تا كنون با آن مواجه شده بوديد ، صرفاً نوعي پيش درآمد اندوه ناك براي مرگ خودتان بوده است . حتا مرگ عزيزي كه به نظرتان مي رسيده از مرگ خودتان غير قابل تحمل تر بوده باشد. ولي اينجا صحبت از فوت شما است. مرگ خود خود شما. كه اين قدر بدان "شما" علاقه منديد.
البته صحبت چند سال آينده است اما بالاخره محتوم خواهد بود. فكر مي كنيد به بهشت مي رويد يا جهنم؟ هركجا. ولي ديگر روي اين خاك قدم نمي گذاريد. همان طور كه در مرگ عزيز تان تجربه كرديد و بالاخره پذيرفته اید.
چرا يونانيان قديم براي انسان و ميرائي ، يك واژه داشتند؟!
ميرا يعني موجودي كه مي داند خواهد مرد و نه تنها صرفاً يك موجود فنا پذير. ممكن است خدا ميرا نباشد يا باشد . اما شما ميرا هستيد. حتا اگر مي بوديد، توان خيلي كارها براي انجام دادن داشتيد.
به اين Quatrain حيرت انگيز بورخس نگاه كنید:
Other people died, but all that happened in the past,
the season (everyone knows) most propitious for death.
Can it be that I, a subject of Yakub Almansur,
Shall die as the roses have died, and Aristotle?

همه مرده اند، مي ميرند، خواهند مرد.البته پیش از این نیز همه به فكر فرو رفته بودند.
ارسطو، بنده مراكشي در قرون وسطي،و طبعاً من و شما. با اين تفاوت كه آنها رفته اند (هرچند كه بسيار به اين موضوع انديشيده باشند) اما ما ، نه. هر چند به بودن علاقه داشته باشيم. در اوديسه هومر از زبان روح آشيل (كه حالا ، در ميان مردگان پادشاست) خطاب به اوليس مي توان اين اعتراف تلخ را شنيد:
ترجيح مي دادم خوك چراني در ميان زندگان باشم تا پادشاهي در كشور مردگان.
اما چه هنگام؟ آيا قريب الوقوع است؟ در هر آن؟ به قول اين ضرب المثل:
Nobody is too young to die nor too old to live another day.

آیا میرائی امکانی است از امکان های وجودی انسان؟ اگر میرائی را فقدان وجود در نظر بگیریم بالطبع هرکه مرگ را تجربه کند فرصت و ابزار تحلیل آن را نخواهد داشت. لااقل با مفاهیمی که ما از وجود داشتن سراغ داریم ، سنخیت ندارد. این یعنی مرحوم مغفور ما، جولانگاهي ای برای ابراز شایسته خود ندارد و وفات اش را نمی تواند درک کند ولی شما ممکن است با ملاحظه وفات اش به نوعی درک از مرگ برسید. اصلا کل ماجرا این است که مرگ نزدیکانتان ممکن است بحران یک فقدان باشد به بر شما تحمیل می گردد و نه بر مرحوم (حتا اگر بر او هم تحمیل شود راهی برای واکاوی ماجرا در دست ندارید ) ، نوعی خصیصه ایجابی که مرگ عزیزتان همیشه از آن اوست ، و غیر قابل انتقال به غیر.
ما و عزیزانمان به تنهائی فوت می کنیم . این نیستی امکانی است موجود و برای خود ما. و از قبل در وجود حاضر است : این شخصی ترین و باطنی ترین امکان وجودی بشر.
چه بخواهیم و چه نه، بشر ناچار باید در انتظار مرگ خود و عزیزانش به زندگی ادامه دهد چون مرگ راز هستی است و با وجود مرگ است که هست هستی معنا خواهد یافت.
تقريباً، مي دانيد مردن چيست، اما مرگ را نه! آيا مي توانيم بگوئيم ، اگر مرگ نبودن است ، ما يك بار بر او پيروز شديم :
در هنگام ولادتمان!!
هنگامی که داريد به مرگ فكر مي كنيد يعني به معكوس زندگي مي انديشيد، يعني به نگاتيو تصوير زندگي. و بستگي به شما دارد كه با چه كيفيتي ظاهر اش كنيد.
*
و شما، اگر بخواهيد از مرگ به زندگي بازگرديد، می بایست كوره راهي دهشت زا را طي كنيد .
اما من ، صمیمانه ، توصیه می کنم پس از هر از دست داده گی عزيزي ، به دستوري كه از روي ورق پاره هائي كهن، به صورتی کاملا اتفاقی يافته ام ، توجه فرمائید . این وصایا به خود من کمک فراوانی کرد . اگر حتا بتواند به یک نفر دیگر کمک کند ، به خواسته خود رسیده ام:

در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن- من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم میرود

- جانا هماره در ياد نگاه دار، يگانه سهمي كه از هيچ بنده اي دريغ نشود، همانا فنا باشد و اين يگانه پاداشي است كه به ازاء هر بار حیات به تنابندگان عطا شود. عادلانه و بدون تضييع حقي از احدی. حال اگر سهم هائی بيشتر از حیات خواستي لاجرم سهمي سترگ تر از فنا نصيب خواهد داشت. هرچه در زنده گي دلير تر باشي ، مرگي عمیق تر در كمين خواهد بود.
اما فنا نه تهدیدی برای بودن تو که امتداد بودن توست. چون ز دریائی نهایت در دریا جاودانه خواهی شد. فنا جلوه گاه بیکرانگی خلق است. فنا دلتنگ توست چون مامی از طفل جدا. آغوش گشوده تا در مبارک سحری تو را در بر کشد.
در بازگشت به زنده گي اهرمناني هراسناك به انتظار نشسته اند ، ورطه هائی که خود طی کرده ام هر چند به سخت جانی خود گمانم نمی بردم.
به عادت مالوف یگانه نادره گفتار و آقای عشاق، نسخه اي تجويز خواهم كرد كه عزيز از دست رفته گان و معشوق از کف دادگان را به كار آيد و نشاني خواهم داد كه ره گم كردگان را حيراني بكاهد:


منزل انکار
زيرکی را گفتم اين احوال بين خنديد و گفت صعب روزی بوالعجب کاری پريشان عالمی
گوئی بيات ترك نوازند، در اين منزل هيچ پندي نمي پذيري ، رفتن دلدار را انكار و سرسرای جان را صحنه آوردگاه پندار خواهي كرد . دل حیران در طوفان فنا و جان بر در اوهام خطا. وصيتم براي طي این منزل، شتاب در برداشتن گام های لرزان است . مبادا به در و ديوار منزل نظاره كني كه تو را به خاطرات زنده گي پيشين پيوند خواهد زد و طي ادامه طریق صعب روزگاري خواهد بود.
دل به تو نهيب خواهد زد كه نه ، اين گونه نيست كه ديگر رخ به رخ عزيز ات نسائي. و جلوه دلدار را بر در و ديوار منزل متجلي خواهد كرد و مبادا بپذيري كه رفته است او ، و دگر خدمت اش نخواهي كرد.
مكرر نهيب خواهد زد كه فلان فعل و فلان خدمت هنوز باقي مانده بود ، و به حرمت فلان خاك سپاري ات، محال است دست از تو بشويد و از هر دري نشان خواهي جست كه دلدار حلول خواهد فرمود. مكرر چهره اش پيش رويت متجلي مي گردد و در خفا با او و محنتي كه به تو عطا فرموده راز و نياز مي كني و به حضورش شكايت مي بري . دير به خواب مي روي و پگاهان پيش از موعد بر مي خيزي و بي كلام به نظاره اش مي نشيني . كاري نداري كه به فردوس و يا دوزخ رهنما مي شوي ، تنها مي خواهي روي اين خاك قدم بر نداري.
در اين منزل ،هلا كه باز نايستي و سبك روي.




منزل خشم
در نظر است كه راك عبدالله می نواختند، در اين منزل . و راهبر ، نفس لوامه است. كوچ اش را به باور مي نشيني ليك دل آزردگی را یاور می گزینی. منزجر از بهانه غيبت اش . به خلق سخت مي گيري و موجبات آزار مردمان را فراهم مي سازي. گوئي تو خود مسبب تمام ناملايمات بوده اي . و اگر خود موجبات فراهم آورده باشي ، ورطه ، مهلك تر. به مقابله مي انديشي يا دست ميازي ، به هر بهانه و مسبب محتملي، ناسزا بر زبان خواهي راند.
چنانكه چنين عزيز از كف داده اي در كنار داشتيد، از او حذر كنيد و ملامت اش نكنيد كه صعب روزگاري مي گذراند. و هر ملامتي، ماحصلي وارونه در پي دارد. غريب نيست كه به ساحت حضرت جل علا تعرض نمايد.
میتوانید در سکوت در آغوشش بکشید که نیکو مرهمی است.
در اين منزل مكرر، طرقي ذهني باز خواهيد جست كه اگر فلام مي كردم ، بهمان در پي مي داشت. براي طي هر چه سبك تر اين منزل ، مكرر ياد مرگ كنيد و تسهيم آن. به ياد بياور روزي عنصر يگانه مراسم ترحيم ات خواهي بود ، باشد كه آتش اش داماني نگيرد و سر افكنده روزگار آتي نگرديد.

منزل غم

شكی نیست که گيلكي از دشتي مي نواختند. منزلي است بس سترگ و فراخ ترين سرسرا ها را در بر دارد. منزل وسيع است پس شتاب بسيار كن كه بي نم از آن بحر پر آشوب بگذري. در اين منزل بسيار به مرگ بيانديش ، يعني مرگ اندوهناك خودت، بدان كه تو در سرنوشتي محتوم فناپذير هستي ، حتا اگر اگر مي بودي ، خيلي كار ها براي انجام دادن مي داشتي. دراین منزل دل به رفتن باشد پای نافرمانی کند ، به غایت کم خوری یا به افراط ، زیاد. در حال بی خودی ، خود را ناچیز شمری. و به خود گناه نسبت دهی و از پاکیزگی ظاهر بپرهیزی. و بقراط گفته تعادل روح و تن بر هم خورد.
در اين وادي ، از يادآوري خاطرات بپرهيز و با ياران موافق روزگار بگذران يعني آناني كه هنوز فرصت داشتنشان ميسر است، تمامي زندگي را نظاره كن ، هم اكنون فرصتي مغتنم داري كه با داشته هايت ، با ديگر عزيزانت بيشتر دمساز شوي.

منزل پذیرش
اين آخرين منزل پر شور از جلوه گری مادر دستگاه هاست، سر به آستانه تسليم ميسائي و ديگر توان ستيز ميسر نيست. همگان به خطا نسيان اش مي خوانند، با چشم سر، دل را خالي از ياد دلدار بینند . لیک تو به معكوس نيستي بيانديش، و حيات را از بطن نيستي بيرون كش. بدان و آگاه باش که فناست که به بقا معنا عطا می کند.
براي سپري نمودن باقي عمر تدبير داشته باش. به دنياي دلفريب پيش رو نظاره كن ، مگر همين امر از داغ مرغ زخمي دل ، بكاهد. در اين وادي خود را محك خواهي زد و اگر زمين گير نشده باشي ، عظمت و شكوه ات چشم ها را خيره خواهد ساخت. مكرر تواضع به خرج خواهي دار و از آنجا كه زیبایی به واسطه تواضع زیبا می شود ، مجذوب خلق شوي.
چنانکه چنین خرابی را در کنار داشته باشید ، به او التفات فرمائید ، دعوتش نمائید و راه خروج غم اش را رهنمون شوید.

۱۳۸۹ مهر ۱۱, یکشنبه

When I am a broken heart,I see God's Tears Within my heart And around my life

-تعريف: عضوی است مخروطي شکل بصورت کيسه‌اي عضلاني تقريبا در وسط فضاي قفسه سينه (کمي متمايل به جلو و طرف چپ) که در دل اسفنج متراکم و وسيعي مملو از هوا پنهان شده است چیزی که وجود انسان به ان وابسته است.
- شايد به خاطر اين وضعيت نیمه هشیار، پیش خود به معناي جمله هگل پی می برم :
انسان آن چيزي كه هست ، نيست . بلكه آن چيزي است كه نيست. اورکا! اورکا! ، يعني BIOS ای در كار نيست و هر چه هست CMOS است يا اينكه آن چيزي نيستيم كه ما آن را به عنوان هويت خود پذيرفته ايم. ما آن چيزي هستيم كه هنوز نيستيم ، و يا آن چيزي كه آرزو مي كنيم باشيم. فقط يك قطعه خازن هستيم كه براي اختراع مستمر خود مان ،ظرفيتي براي توليد انرژي "گره سينوسي" كه پالسي باسرعت100- 60 بار در دقيقه توليد كند. ما ماوراء محدوده هايمان را در مي نورديم ، تا پيوسته آنچه را كه قبلا بوده ايم ، انكار كنيم حتا به قيمت باز پس گيري معشوقمان از چنگال دژخيم صداقت !

صادق بودن همیشه به معنای گفتن واقعیت نیست، هر شخصی ممکن است اشتباه کند . صداقت گفتن واقعیت در مورد چیزی است که شخص به آن ایمان دارد . حالا این واقعیت ، ولو نادرست، چقدر واقعی است؟ اصلا اسمش را میگذاریم صمیمیت!

- خانم ها ، آقایون لطفاً به نحوه وزیت بيمارمون توجه بفرمائید:
- علائم گزارش شده:
- تعريق‌ سرد ، تهوع‌ و استفراغ ، تنگي‌ نفس ، ضعف‌.
- چه اقداماتی انجام دادید:
- اکسيژن‌ ،ضد درد ، تجویز ديژيتال‌ و ظاهراً نیترو زیر زبانی هم خورده
، به نظر آدم حسابی باشه آقای دکتر، کارت شناسائیش رو دیدم.
- همراهش کجاست؟
- تنهاست دکتر جان ، آژانس گرفته برای بیمارستان و بعد ، از حال رفته. در ضمن پرونده و سابقه درمانيش هم همراهش هست.
- آدم حسابی بود که تنها نبود!!


- این احمق چطور به خودش اجازه میده؟ چطور این آزادی رو برای خودش قائل شده که برای اشاره خودکاراش را روی سینه ام فرو کنه، کاش اراده ری اکشنی داشتم تا حالیش می کردم ، درسته که انسان در چارچوب وضعيت معيني از كارهايش به صورت ، vis-à-vis ، آزاد هست ،هم اوست كه موقعيت اجتماعي خود را مي پذيرد يا علیه اش طغيان مي كند. تنها انتخابي كه در مقابل انسان قرار ندارد، انتخاب ميان آزاد بودن يا نبودن است – چاره ای نیست،ما محكوم به آزادي هستيم. البته پذيرفتن اين مطلب كه ما آزاد هستيم، متضمن پذيرش مسئوليت كاري است كه انجام مي دهيم، حتا كاري كه سعي مي كنيم انجام دهيم ، يا پيامد هاي ناخواسته بعضي از اعمالمان، مثل فلج شدن قسمتي از ماهيچه هاي قلب ، در برابر يك دروغ.

انسان حیوانیست که میتواند دروغ بگوید و می گوید!
باید حقیقت را به خاطر حقیقت دوست داشت. کسی که حقیقت را به خاطر اجبار میگوید، به خاطر نفع خود میگوید. پس اگر همین واقعیت زمانی برای کسی اهمیت نداشته باشد ، نمیگوید ، اصلا این آدم حقیقت گوست؟
نباید در همه وقت همه چیز را گفت ، چون این کار خریت محض است، ولی هر که هرچه میگوید ، باید همان چیزی باشد که بدان فکر میکند، وگرنه آن موضوعی پلید است.
ارسطو مي گويد راست گو کسی است که حقیقت را دوست دارد. میتوانم بگویم راست گو هرچه که میداند یا تصور میکند واقعی است، یا اگر چیزی را تصور کند دروغ است ، به زبان نمی آورد حتا اگر هزينه فلج شدن قسمتي از وجودش را در بر داشته باشد.
- وقتي كه در يك بيمار دچار بيماري كرونري قلب، شريانهاي كرونري به علت ايجاد لخته يا ترومبوز مسدود مي شن، دچار همین وضعی که میبینین ،میشه. عضله قلب يا ميوكارد به علت نرسيدن خون و اكسيژن به آنها، دچار دردهاي شديد آنژين مي شوند كه هر لحظه بر مقدار اين دردها افزوده مي شه در این لحظه ،در صورتيكه لخته خون به سرعت از بين نره، بعد از ۵ الي ۱۰ دقيقه، آن قسمت از عضله قلب كه از اكسيژن محروم بوده، خواهد مرد. اين حالت در آنفاركتوس ميوكارد ديده مي شه. میدونین که اين شريانهاي کرونري از روي سطح قلب عبور کرده و در پشت اون به هم متصل مي‌شوند و تقريبا يک مسير دايره‌اي را ايجاد مي‌کنند.
- آقای دکتر ! درسته که میگن وقتي چنين الگويي از رگهاي خوني قلب توسط پزشکان قديم ديده شد، اونها فکر کردند که اين شبيه تاجه و به همين دليل کلمه لاتين شريانهاي کرونري Coronary يعني تاج را به اونها دادند ؟
- بله جانم ، همانطور که درسته که میگن هر دانشجوئی حرف من رو قطع کنه با کسر نمره مواجه میشه. بعد از بروز عارضه، بدن شروع به ترميم قسمت‌هاي آسيب ديده مي كند. سلولها از قسمت عضله مرده يا آسيب ديده برداشته مي شوند و بافت فيبروز تشكيل مي شود. اين مراحل حدود 6 تا 8 هفته طول خواهند كشيد. بافتي كه در محل آسيب ايجاد مي شود، قوي ميباشد اما متأسفانه عضله اي كه از دست رفته است، ديگر نمي تواند جايگزين شود و در نتيجه قلب ضعيف تر مي گردد.

- احمق ! خدا ميدونه من تا به حال چند پارت از اون عضله مسخره رو از دست دادم به احترام آزادي . آزاد بودن غير از سر دادن قهقهه پيروزي از ماجراها، مي جواب به جستجوي دروني مان باشدهنگامي كه كردار بدي داشته باشيم، و گفتن " بله ، من بودم" هر چند طاقت فرسا باشد.آخ كه چه كار بدي كردم!! كاش آن موقع كه داشتم مرتكب خطا مي شدم ، از خدا مي خواستم كه از وسوسه دورم نگاه دارد. يعني به خداوند مي گفتم : خدايا! تمنا مي كنم نگذار كه تسليم وسوسه ام شوم ، يا اينكه نگذار بر بدترين كار هائي كه آزادانه مي خواهم انجام دهم ، آگاهي يابم و آنچه را كه واقعاً هستم را بر من ظاهر مگردان!

اگر از دکتری که به خود اجازه می دهد بر سر بالین بیمار در حال احتضار به فکر کاهش نمره دانشجویانش باشد،در مورد قبح و عمل انسانی سوال کنید محتمل است پاسخش قانع تان کند. وقتي در جواب نكوهش كسي مي گوئيم ، من واقعا اين طور نيستم ، چاره اي نداشتم و ... در واقع راهي را براي بي گناهيمان نقب مي زنيم و راهي براي شجاعت و بي گناهيمان باز مي گذاريم. پس آزادي صرفاٌ درک خوبی نیست، يك مسئوليت و بار نيز هست.
پرسیدند نظرت چیست اگر مثلا انسانی با استفاده از فریب بخواهد خودش را از مرگ حتمی نجات بدهد و مغزش دستور فریب بدهد ، اسپینوزا در کمال خونسردی جواب داد یعنی مغز فرمان میدهد که انسانها بین خودشان قوانین مشترک نداشته باشند؟ این پوچ است!
و ادامه می دهد ما حقیقت را فقط به خاطر اینکه خوب است دوست نداریم ، بلکه دوستش داریم چون از دیدگاه ما خوب میآید ، یا برای کل کسانی که دوستش دارند خوب است. حقیقت برای کسانی که دوستش دارند ارزشمند می باشد ، یعنی حقیقت خدا نیست که بدون اینکه ساده لوحی کنید به فرمانش کوش بسپرید.

دردي در قفسه‌ سينه كه از قلب برخاسته باشد مييتواند آنرژين‌ صدري‌ باشد. درد معمولاً زير استخوان‌ جناغ‌ حس‌ مي‌شود و به‌ علت‌ نرسيدن‌ اكسيژن‌ به‌ مقدار كافي‌ به‌ عضله‌ قلب‌ روي‌ مي‌دهد. عواملي‌ چون‌ هيجانات‌ عاطفي‌، يا غذاهاي‌ سنگين‌ در فردي‌ كه‌ از قبل‌ مشكل‌ قبلي‌ داشته‌ است‌ مي‌توانند باعث‌ برانگيخته‌ شدن‌ اين‌ نوع‌ درد شوند . وسعت واقعي عارضه و ميزان عضلاتي كه در اين موارد آسيب مي بينند به عوامل مختلفي بستگي دارد. اولين عامل، اندازه شريان مي باشد. هرچه شرياني كه مسدود مي شود، بزرگ‌تر باشد، وسعت بيشتري از عضله قلب آسيب مي بيند. دومين عامل اين است كه وقتي ساير شريانهاي كرونري هم دچار مشكل باشند، وسعت آسيب بيشتر خواهد بود. اثر فوري آسيب ديدن عضلات قلب، به غير از ايجاد درد، آن است كه قلب ديگر نمي تواند مانند سابق به خوبي عمل تلمبه كردن خون را انجام دهد و در نتيجه فشار خون شديداً پايين آمده و موجب غش كردن، عرق ريزش و تهوع مي شود . همين كيس رو در نظر بگيريد ، با توجه به اينكه بارها قمست هاي مختلف عضله هاي قلبش آسيب غير قابل ترميم ديده ، محتملاً صبح فردا رو نخواهد ديد.

-كيس ماي اس داك. شايد اگر همين شرايط رو داشتم و براي اولين بار با احتمالاتت مواجه مي شدم ، شوكه شده بودم ولی اگه فردا صبح ببینمت تلمبه زدن رو نشونت میدم!! اصلا چرا به حرف يك متخصص اهميت قائل ميشم ؟ آيا حوصله چالشي دگر را از دست داده ام؟ آيا وقتي من به نگرش يك انديشمند اعتقاد پيدا مي كنم بدان معني است كه ميخواهم بار مسئوليت بلوغ فكري را بر دوش او قرار دهم و بگذارم او تصميم ها را بگيرد؟ و تصميمات درست همان هائي هستند كه انسان هاي پيامبر گون اتخاذ كرده اند؟يعني همه كار هاي درست؟

کسی که به بیمار در حال مرگ می گوید که به زودی خواهد مرد ، دروغ می گوید ، هم از نظر معنای واقعی کلمه (چون فقط خداوند از این واقعیت خبر دارد) همچنین هیچ انسانی حق ندارد به انسان دیگر بگوید که خواهد مرد. اگر انسان فقیری که به خاطر فقر از عهده مداوای دردش بر نیاید، و و مرگ انتظارش را بکشد، آیا حقیقت این است که چهره فقر و محنت و رنج را به رخ اش بکشیم؟
و چه خوش گفت : بدا به حال کسانی که حقیقت جنایت کارانه خبر چینی رو بالاتر از عشق قرار میدهند! و بدا به حال کسانی که همیشه حقیقت رو بیان میکنن و هرگز دروغ نگفتن!
ببینم ! اصلا گفتن حقیقت به کسی که درخواستش نکرده و نمیتونه تحملش کنه ، به کسی که حقیقت لت و پارش میکنه ، کار درستیه؟ یا اسمش سنگدلی و خشونته؟ حقیقت میتونه یک ارزش باشه ولی نه همیشه ،نه اینکه به هر کسی ، به هر قیمتی ، به هر صورتی ، حقیقت رو بگیم و حیوان صفتی به خرج بدهیم همانگونه که ویسلاوا شیمبورسکا در این سرایش ناب گفته :
*** In Praise of Feeling Bad About Yourself ***
The buzzard never says it is to blame.
The panther wouldn't know what scruples mean.
When the piranha strikes, it feels no shame.
If snakes had hands, they'd claim their hands were clean.

A jackal doesn't understand remorse.
Lions and lice don't waver in their course.
Why should they, when they know they're right?

Though hearts of killer whales may weigh a ton,
in every other way they're light.

On this third planet of the sun
among the signs of bestiality
a clear conscience is Number One

۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دل نوشته هاي يك كفش كوه

خوب، احتمال می دادم که بعد از باز کردن درب جعبه ، بخواهد زر ورق هائی كه در برم گرفته اند را با نوعی نگرانی و البته ظرافت کنار بزند و هنگامی که پرده تصورات اش ، به همراه زر ورق ها ، کنار رفت و هیچ کدام ار حدس هايش درست از آب در نیامد ، لذت بخش بود که می توانستم به وضوح برق تحسین را در چشمانش ببینم. در آن هنگام که نوک انگشتانش ظریف اش را بر چرم لطیف و پرداخت شده ام می کشید و با نگاه اش، شکوه و پاكي روح مرا نوازش می کرد، آرام تکیه داده بودم به لنگه ی چپ ام و منتظر کشف های هیجان انگیز اش از خودم ، بودم! و جالب این که با لنگه چپ ام یا تعمدا و یا غیر ارادی ، نمی خواست ارتباطی برقرار کند و تنها به جنبه بكر بودن ام توجه داشت.
در من پاكي مي ديد ، يعني بي عيبي ، بدون آميختگي ، سكون ، ثبات و آرامش، غافل از اينكه مي بايست شور و شوق انتظار جنبش و فعاليت ام را مي ديد ، معنای اصالت وجود یک کفش کوه!
مطابق حدس ام ، کفه ي زيرين ام ،برایش ابتدائی ترین خاکریز فتح ناشناخته هایم بود هرچند مردم به آن ، از دید زیبائی شناسانه توجه نمی کنند، به حد کفایت دلربائی داشت که مورد نوازش عاشقانه اش قرار گیرد. تاب و تحمل اش که به سر رسید ، بی صبرانه مشغول پوشانیدن بند هایم شد ، همانطور که سلیقه خود اش بود ، یعنی سوراخ های انتهائی را عبور نمی داد تا بتواند انتهاي بند ها را ، همچون خلخال دور مچ پایش حلقه کند ، این ترکیب بافت بند – همچنین – ارضاء کننده لذت بصری او به شمار می آمد. یکی دو بار خواست امتحانم کند ، حیف اش آمد و رفت جورابی ضخیم و لطیف جست که پیش از آن استفاده نشده بود- گوئی با طبیعت من سازگار تر باشد - و من شاهد بودم که آنها را با چه ملاحتی به پا می کشید.
هنگامی که نوک پایش را ترسان و لرزان ، با احتیاط تمام درونم فرو کرد رایحه ی سحر انگیز جوراب نو و بوی دلنشین پایش فضای درونم را در نوردید، آغوشم را باز کرده بودم و آرزوئی جز در بر گرفتن اش را نداشتم ، معلوم بود ، هنگام سفت کردن بند ها مراقب بود آنقدر زور وارد نكند كه ردی از بند ها روی چرم پرداخت شده ام ، بیافتد ، گوئی فرآیند عشق ورزی است ، از این رو که عشق نه زور را به كار مي برد و نه زير بار زور مي رود. هنگامي كه با هدف نوازش زبان روي صورت كسي ميكشند ، آب دهاني را بر جاي مي گذارد كه همان آب دهان ميتواند به تفی پلید مبدل شود يعني هر چه كه هست نيكي است نه پليدي ، و اين بي حرمتي و زورگوئي است كه ناپاكي مي آفريند . پاكي نگاهي است كه بدي ها را ، در جائي كه واقعاً نيست، نبيني. ولي ناپاك بدي را همه جا مي بيند و از آن لذت مي برد. عشق زور را ناپاك مي بيند و از آن رنج مي برد . پاكي محض امري محال است ، آدم ها فقط حق انتخاب از ميان انواع ناپاكي ها را دارند و اسم اش را بهداشت گذارده اند.
وقتی علیرغم میلم همین کار را با لنگه چپ ام انجام داد ، به پا خاست و اولین گام هایش را بر روی فرشی برداشت که پیش از این اجازه نداده بود احدی روی آن گام بر دارد گوئی داشت نوازش و احترامم مي كرد و با خود روز هائی را به تصوير مي كشيد که در زیر پایش ، برنده ترین صخره ها و خشن ترین راه ها را در ركابش ، در مي نوردم . اطمینان داشت در هجوم تند باد های زمستانه ، برایش آغوشی گرم و در هرم تفتیده تابستان ، مامنی خنک خواهم بود. یقین داشت اگر کفه ام سوراخ شود و یا پوستم ترک بخورد ، در نهایت لطافت از پاهایش پاسداری خواهم کرد ، در آن هنگام دوستم خواهد داشت چون ضعفم را بي آنكه او براي تائيد قدرتش استفاده كند ، نشانش خواهم داد.
این طبیعی بود که روز های نخست هوایم را داشته باشد و در هر کوه پیمائی ، مرا لختی به خودام وانگذارد . به نظر ، زمستان پيشين در پناه گاه قله الوند بود که شبی میان کفش های دیگر رهایم کرد و راحتی قدیمی اش را به پا کشید . وقتی دور می شد در نوع راه رفتن اش نوعی سبکی قابل مشاهده بود. خوب ، عادت به تنها ماندن کنار کفش های دیگر را نداشتم. بعد از چند نوبت زیر پای خلق ماندن ،آن قدر مرتب نگاه داشته شده بودم که چند نفری رغبت کنند اصطلاحاً مرا پا بزنند ، اما همه ساختارم متناسب اش تنظیم شده بود ، این موضوع را نمی دانستم و آن شب سرد زمستانی محک خوبی بود که متوجه بشوم اندامم قالب اندام اش شده اند.
و هم تقدير بود كه آن پلشت – نگاه بان اشياء گمشده – در آن شب تاريك شهوت بر او چيره گردد و مرا برباید. آیا اگر نمی ربودم ، کمتر سعادتمند می بود؟ نمي توان گفت كه در صورت جلو گيري از شهوت اش مي توانست سعادتمند شود ، بلكه برعكس، اين لذت سعادت بود كه مي توانست از شهوت اش جلوگيري كند.
و هم اکنون بعضی از شب ها ، از جمله همهمه ها و هیاهوی دور و اطراف ، تنها همین مضمون پاسخ مسئول اشیاء گم شده ، هم او كه با من بد كرده بود، می توانست توجه ام را به خود جلب کند:
-موضوع پولش نیست ، فقط یه جفت بدرد بخور دارم که هرکی پاش میکنه ، پاشو میزنه . حوصله ندارم ، می ترسم شما هم لیچار بارم کنین.
هچ كسي بدي را به خاطر بدي كردن انجام نمي دهد، بلكه تنها براي لذت خود انجام مي دهد ، كه اين يكي، نوعي خوبي است. خوش دل از انجام چيزي نمي هراسد چون مي داند هيچ چيز بالذات پست نيست و هر چيزي براي خوشدلان نيك است.
-اين كه نو است، من به شما گفتم كار كرده ميخوام.
- من بيني و بين الله گفتم كار كرده است ، كس ديگه بود نمي گفتم .اين جعبه و زرورق رو خودم تهيه كردم ، كفه اش رو عوض كردم و بند نو روش گذاشتم ، بده دست خانم ات وقتي جعبه رو باز كرد ، فقط چهره اش رو نگاه كن ، راضي ميشي...

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

میدونی ! هنوز داشتم رخوت مستي خواب صبگاهي رو با خودم مزمزه مي كردم . خوب، معمولن اين كار رو انجام مي دم. درست مثل يك دل سير دستشوئي رفتن و آرامش بعدش ...
چند قدم از ورودي دور نشده بودم كه دستشو گذاشت رو شونه راستم ،
اون موقع صبح، برگشتم ديدم كونشو كج كرده ، دستشو به كمرش زده و با لب و لوچه آويزون ميگه :
مرد! وايستا ، دارم قصه پائيز مي گم.
زمين رو نگاه كردم ديدم راست ميگه چند تا ئي هم از برگ هاي رنگ و رو رفته اش ، مثل كف دست رو چمن ها ، نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ، و سنگفرش پياده رو گذاشته . گفتم :
شرمنده عجله دارم، عصري برگشتني باهات اختلاط مي كنم. و گفت :
هوووووي ، كجا وايستا مي خام همينو بهت بگم...
همين طور كه دور مي شدم ، از دور داشت عربده مي زد و ليچار بارم ميكرد:
بدبخت بدو ، بدو كه به سرويس برسي ،...

بعد از ظهر ، علیرغم اینکه پیاده روهه تو ظل آفتاب بود، راهمو ، جوری انتخاب کردم که روی نیمکت جلو پاش بشینم و باهاش اختلاط کنم، این طور بود که با نیش باز و گشاد گشاد به سمتش رفتم و دیدم که مشغول سرگرم کردن یه بچه است و هی دستاشو میذاره روسر بچه و کیف می کنه و میخنده،
میخاستم بگم به حرفات فکر کردم ، میخاستم بپرسم منظور ات از پائیز ، آیا موقتی بود یا دائمی، میخواستم بگم خوب ، تو پائیز هم می تونی لذت بخش ترین لحظات زندگی تو رقم بزنی و...
خوب، راستش منو به تخمشم حساب نكرد
از كنارش كه رد ميشدم مطمئن بودم اون هم حواسش به من هست و حساب ام نميكنه ، نمیدونم شاید تنبیه ام می کرد و شاید هم با این رفتار اش داشت بازم بهم پیام می داد.
من طعمه کرم‌ها نخواهم شد زیرا جایگاهم را در آنسوی ستارگان به چشم خود دیده‌ام.
شهاب‌الدین سهروردی

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

تحميديه

سپاسي سه بار نثار ساحت دَيار كه كالبد را به فروغ ايزدي جلا داد و وجود را به معونت نبوي صلا و قيام را به ضرورت داوري بلا.
نفس سينه را در آرزوي وصالش تاب نيارست
و قفس ديده را در ياد فراغش خواب نبايست
شاكران افلاكي به تعدد عبوديت بسنده كردند و عالمان خاكي به تعذر در معصيت
غمزه وصالش تاب از صالحان مي ستاند و نغمه صلايش خواب از پارسايان مي رماند
در فسحت ايام انبازت نكرديم كه در ليال ضجرت مونس
تا ياد عزيزت به دل ماست تو هستي – تا محفل جان مامن عنقاست تو هستي
دي عارف دلسوخته از درد ترا گفت – تا يك دل شوريده و رسواست توهستي

باده گساران كلامت تعلق درباختند و شعله پردازان شرارت زنار درساختند
تا ساقي چه رساند
آنكه بر حريم حبت بال گذاشت ، هفت منزل عشق را بر گره دار نگاشت
تا ساقي چه نمايد
و تا عشق سالك كونين بباخت ، هذيان تب شبت ، غزل را ملهم عشق شناخت
تا به صفاي تبت هزج گوئيم و به عشق شبت غزل:

شب است و شاهد و شيدا، شبي شاهد وش شيدا - شبي شوريده و زيبا و عاشق پرور و ديبا
درونش رازها پنهان ، ز رندان و غزل گويان - ز ايجاز مه تابان ، درون سينه ها پيدا
شهيدان شب كويت ، ز جعد تاب گيسويت - نشسته بر سر كويت ، دلي دارند خون پالا
شرار من چو بر خيزد، كه مي در ساغرم ريزد - شرابش فتنه انگيزد ، بسوزاند دل ما را
شبي لايعقل ومدهوش ،پس از آواي نوشانوش - چنان بگشودمش آغوش، كه ماهي در بردريا
نگار ارغوان پوشم،که خواند افسانه در گوشم - زهجرش جمله در جوشم، به عشقش یکه و تنها

۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

مدل 84 – فوری – فروشی

بستگی داره تو کدوم طبقه هرم مازلو گیر کرده باشی.
این ماجرا تو نقاط مرزی تمام طبقات مصداق داره.

كلاكت بالا!
سکانس 1 – برداشت اول
داری از یه دوره همی شبانه مراجعت می کنی – شما فرض کن یه فست فودي معتبر، همراه با همکار ها.
همه میرن سراغ اتول هاشون و یك جمله مشترک به مخاطب شون ادا می کنند :
-منزل کجاست که برسون ایم تون. (با چاشني ته لبخندي كريه)
وقتي اتمسفر مهیاست ، مواد سوختنی هم هست (می تونه کو.ن ات هم باشه). خوب ، اگه یک جرقه بخوره اگه گفتی چی میشه ،
عضلاتت قوی ، شورتت هم قوی - کون:
بوم.

سکانس 1 – برداشت 2
شات آخر رو دوباره می گیریم
وقتي اتمسفر مهیاست ، شما به فکر فرو می ری و عاقلانه حساب کتابی از داشته هات و نداشته هات می کنی. سریع لیستی از امکاناتی که می تونن کمکت کنن جلوت رول میشه.
فيد آوت...

سکانس 2 – برداشت اول
بانک ها ،همکارها ، خانواده ، دوستان ، به همه می سپریش
اصلا یه تابلو از گردن ات آویزون می کنی :
-آهای من یه چی میخام برا زیر پام
یا نه :
- شما سراغ نداری یه چي که به شرایط من بخوره؟؟
-شرایط تون چیست؟
هیکلم اینقده و ....
تقریبا تازه کار هستم
و
انتظار1
انتظار2
انتظار3
....
این قدر هم بودجه :
و دستتو میکنی اونجات تا بیاریش بیرون

سکانس 2 – برداشت دوم
.
این قدر هم بودجه :
می کشی پائین و نشون می دی

سکانس 2 – برداشت سوم
.
این قدر هم بودجه :
دفترچه یارانه ات رو نشون اش می دی.

سکانس 3 – برداشت اول
با توجه به شرایط ات فک نمی کنم مصر باشی روی نو بودن یا کارکرده اش
البته این ام بگم ها ، بچه تر که بودی دل ات می سوخت واسه کسائی که دست دوم می خرید ان

لوكيشن : بيرون تو كوچه ،
زاویه نور : ندارد آفتاب بر فرق سرت می تابد
ویژوال افکت : شدت برق چشمانت آفتاب را متاثر كرده.
صدا : امشب ميخام مست بشم ... (البت ، اتول مي خونه)
به طوري كه جلب توجه نكني و مثلن داري برف پاك كن اش رو تنظيم مي كني ، يه بوسه آروم روي ستون سمت راننده ميگذاري به طوري كه تعمدن اثر روژت باقي بمونه . انگار يه قسمتي از وجودت شده باشه ، خدا رو شكر مي كني كه مالكش هستي.
يه دور تو اتوبان ميزني ، حتا شكستگي روي داشبورد اش يه جور حس خوب بهت مي ده ، انگاري كه كار كرده باشه و آموخته تر شده باشه ها. كمربند ايمني كه محكم به صندلي ميخكوبت مي كنه ، تداعي كننده شاخه رز وحشي باغ همسايه هست كه خودش رو آروم ميان سينه هاي لغزنده ات جاي ميده.
باهاش هم آوا مي شي : امشب ميخام مست بشم ... (خدايا اين آوا با چند كلمه ساده چقدر صميمي حس رو بيان مي كنه و اصولا استفاده از كاست چه قدر نوستالژيكه)
فيد آوت
EIGHTEEN MOUNTH LATER

سکانس 4 – برداشت اول
نماي داخلي اتول
با خود مي انديشي موضوعي كه يك زمان ميتونه تجملاتي باشه ، تحت تاثير چند پارامتر ، ميتونه متحول بشه و به صورت يك ابزار پيش پا افتاده در بياد مث همين زگيل!!
اصلا اين همه خرج كه رو دستت ميزاره ، به قول زري به خاطر كار كرده بودنشه ، اصلا عمرشو كرده این بد بخت، چی می خوام از جونش ؟
يادت مياد همه چي از چن شب پيش شروع شد كه با دوستات از تياتر بر مي گشتي و يكي بچه ها يه CD داده بود كه تو ماشين گوش بدي و روت نشد كه بگي كاست خوري. به خودت بد و بي راه مي گفتي كه چرا عوض اش نكردي يا يه دستي به سر و روي به قول خودت آفتابه لگن نكشيدي:
- اصلن نمي دونم چرا هرچي تو اين كاست هاست ، يه جورائي در پيته! و چرا بايد اين عروسك مسخره رو ، مث دهاتي ها ، رو داشبورد بذارم تا اون شكستگي مسخره آبرومو نبره!
احساس ميكني سادگي تو از دست دادي ، يه حس هائي مثل دلواپسي ، خود پسندي ، نگراني... تو وجودت جايگزين شده. مرتب خودت رو داوري مي كني.
قبلن ها تظاهر نمي كردي كه توجه نداري . و هميشه نگران بودي ابله ساده لوح و بچه به نظر برسي. و به قول متي :
اينجا و آنجا در پي شادي هاي كوچك مي رفتي و ورجه هاي گنجشك ها تنها شانس تو بودند كه طعم خداوندِ پخش و پلا شده در روي زمين را بچشي.
و الآن به قدرت ات، باور داري. به راحتي پيمان مي شكني و خرده هاي درشت تر از تعهد شكسته ات را زير گامهايت از هم مي پاشي.
تا چه قدر بايست متعهد باشي؟
كاش مي شد آن تکست كليدي را در خصوص اين چار چرخ نگون بخت نيز به كار برد:
" تو حيفي! من باور دارم لياقت ات خيلي بيشتر از من هست و اطمينان دارم با هر كسي همراه بشي ، هر دو تون بسيار بسيار خوشبخت خواهيد بود"
***
تعهد ؟! وفاداري؟! خاطره، حافظه ، روح وفادار – روح نگران
نگراني به خاطر آينده است؟ به خاطر فراموش نكردن؟ چه كسي نگران آينده خود نيست؟
هرچه قدر نگران آينده ايم از گذشته ، وحشت و انتظاري نداريم.
زيبا ، كسي است كه فرزند ندارد ولي نگران سرنوشت نسل بعدي است
اگر روان پريش از خاطراتش در رنج باشد، سلامت رواني بايد از فراموشي تغذيه كند (انگاري كه فرويد گفته باشد)
اگر اخلاقي بنگريم ، وفاداري نبايد تلون مزاج يا لجباز باشد و اين چيزي است كه وفاداري بايد به آن وفادار باشد.
و چنين گفت نيچه عزيز: امكان دارد انسان بي خاطره زندگي كند و خوشبخت هم باشد اما بي فراموشي زيستن غير ممكن است.
مسخره نيست انسان به اتول اش وفادار باشد ولي به دوست اش بي وفا؟
وفاداران به يزيد مگر بيعت به جنايت نكرده بودند؟ و مگر كشته هايشان را شهيد نمي ناميدند؟
كي وفاداري قابل ستايش است؟
همه چيز متغير است و به نظر ميرسد بستگي به ارزش هائي دارد كه انسان بدان وفادار است.
يعني نه هر وفاداري ، بلكه وفاداري خوب والا است.
يانكلويچ مي پندارد وفاداري ارزش نهادن است به همان چيزي كه قبلا بوده
ولي مگر در جهان همه چيز تغيير نمي كند؟
X زني را كه ده سال پيش دوست مي داشته را دوست ندارد. چون نه آن زن همان زن است و نه X همان مرد.
وفاداري در نفرت ، كينه ، دشمني آيا وفاداري دلپذيري است؟

محبوبم: مرا تنها تا وقتي كه مي خواهي دوست بدار، ولي ما را فراموش مكن.

***
پرده آخر: برداشت بي برداشت
حساب ات خالي خالي شده
با دلي محزون به اميد آينده اي روشن پشت فرمان تمام هيدروليك نشسته اي و دغدغه عوض كردن دنده را نيز نداري كه صداي بلند گوي آقاي پليس به خود ات مي آورد:
-اتومبيل X سمت راست توقف كن آقا!
چند دقيقه اي طول مي كشد كه افسر با كراهت و تنبلي ، سلانه سلانه به طرف ات آيد:
- اِ ببخشيد خانوم، مدارك لطفا
-بله؟
-صدای ضبط رو کم می کنین؟
یک لحظه مجذوب لیریکس فاخر می شوی:
But I'm just drunk enough to let got of my pain
To hell with my pride, let it fall like rain
From my eyes
Tonight I wanna cry
...
-بفرمائید
- مدارك لطفا
- مي شه بپرسم به چه دليل
- جلوي بيمارستان بوق زديد.
- ولي اينجا همه دارن بوق ميزنن.
- خانوم اينا يه مشت راننده بي سوادن ، شما با اين ماشينتون...
- ولي اين عادلانه نيست.
- عادل كسي است كه مطابق قانون عمل مي كنه و تحت شرايط مساوي برابري رو محترم ميشماره ، شرط نقضه پس نتيجه هم ...
شوكه مي شوي و بلافاصله مي گوئي:
- ولي قدرت عدالت رو نقض مي كنه، و همه مي دونن قدرت غير عادلانه است و فقط عدالته كه عادلانه است.
كم نمي آورد و ادامه مي دهد:
- خوب ، چون نتونستند عادل رو قوي كنن ترتيبي دادن ، تا اونجا كه ممكنه قوي ها عادل بشن! در ضمن قانون قانونه چه عادلانه باشه و چه نباشه.

تصميم مي گيري اين ديالوگ رو به فراموشي بسپري ، از این می ترسی که يادآوريش پيش هر كسي ، جز اينكه بلاهتت رو براي مخاطب به اثبات برسونه ، نتيجه ديگري در بر نداشته باشه.
اصلا تصمیم می گیری مونولوگ رو هم به فراموشی بسپری و آهسته دریچه طبقه بالا رو می بندی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۰, یکشنبه

چقد مهمه امتحان؟ آخه من جزوه ندارم.

- خدا به دور - هم خونه ...:


- بلن شو زن – داشتی خواب بد میدیدی ، بیا عزیزم یه جرعه آب بخور...
- ممنون که بیدارم کردی – نیگا هنوز دارم میلرزم . خواب میدیدم با هم حرفمون شده و برای اولین بار دیدم باهام تندی کردی، تو امتحان داشتی، به فکر جزوه هم نبودی و من پشنهاد دادم که یه کپی از جزوه ام رو داشته باشی – و ممممم .... انگار ما ازدواج کرده بودیم.

۱۳۸۹ تیر ۱۲, شنبه

اجازه نمیدم
حداقل الآن
.....
تا غرور مسخره ام رو تو سطل زباله بیاندازی
الآن که دیگه من سماجت و لجاجت ندارم دیگه که
...
راستی
سطل زباله هم عالمی داره ها.

۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

آدم برفی

نگرانم
نگرانم مثل هميشه
از آينده
از فرا رسيدن فصل گرم
از اينكه حتا يك قطره ام هم به رودخونه نرسه
يه مشت دگمه – يه هويچ پلاسيده...
رودخونه هه بره – تو رو با خودش ببره...

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

چرا دست ازسرم بر نمی داری؟؟
وقتی که چشم ها مو می بندم
اگه راست می گی
وقتی نگاه ات می کنم ...
اصلن
راست می گی؟
آخ
سرم...

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را - چندان امان نداد که شب را سحر کند

با خودش فکر می کرد ....
تازه گی دارم یه چیزائی در باره خودم کشف می کنم.
تازه گی دارم برای نباید هایم هم خطوط مرزی تعریف می کنم.
پسرک با صدائی لرزان ، درمانده، مرتب توضیح می داد شما که قبول دارین هر کس برای عشق اش باید بجنگه؟ و اگه این کار رو نکنه بعدها و تا آخر عمر خودشو سرزنش خواهد کرد؟
صبح تولدش نزدیک بود.
و نگران از دژم تنهائی نیز هم.
شاید به دلیل مثبت جوئی - پیروی از طبیعت - فطرت یا نمیدانم چه چیز دیگری تا به حال به آمالی که می خواست برسد و باشد ، فکر می کرد - استراتژی می چید نه به آمالی که نمی خواست باشد.
برنامه ریزی می کرد که چه طور مواجهه کند. همانطور که محکم است، از لذت خوردن کیک تولد اش بی نصیب نماند. تصویر پسر که با جواب دختر تحقیر شده بود، یک لحظه تنهایش نمی گذارد.
و البته کادو...
چقدر عجیب بود که تا به حال به فکراش نیافتاده بود .
لیستی از مشمئز کننده ترین ها را برای خودش مهیا کند و در انتها به تاپ لیست رنکینگ، در حالت دمرو و دست زیر چانه ، زل بزند.
فکر می کنین تشکیل زندگی که به دنبال عشقی یکطرفه باشه ، چه عواقبی میتواند داشته باشد؟! خیلی از جوانها زندگی شان را با عشق شروع میکنند ، دچار دردسرهای غیر قابل پیش بینی میشوند چه برسد به اینکه مخاطبتت گفته باشد :"دست از سرم بردار"
رفتارت درست مثل ... مثل... (میخواست حشره ای پرنده را مثال بزند، اما صرفنظر کرد)
میتوانست لیستی از دوستان: محمد، ناهید، داریوش ،حسین ، شهره، محسن، لیلی، مصطفی، لیدا ،رامین،آرزو و البته.......تهیه کند و یک میهمانی هیجان انگیز قبل از روز تعطیل داشته باشد. چند قطعه پر شور چهارگاه تمرین کند با چاشنی یک تصنیف ، حالی به بچه های خورده و نخورده بدهد. در انتها نیز آن خبر هیجان برانگیز را هم. طبق عادت مالوف اش نیز،عنوانی بر میهمانی ذکر نکند.
فقط نمیدانست بیشتر، افراد مشمئزش میکنند یا اجسام. و یا حتا یک کاراکتر - یک تیپ منفور شخصیتی. این موضوع تمامی ذهن اش را ، حتا آنجائی که به تولدش فکر میکرد ، تحت شعاع قرار داده بود. درست مثل این که داری دنبال یه اسم تو ذهنت می گردی و نوک زبانت میگوئی :پ... پ....
ولی کاش به خودم میگفت. اینطور هضم اش راحت تر بود. میدونین ، اون تمام ایده آل های من رو داره.
قرار نیست کسی که ایده آل شما را داشته باشه ، متعلق به شما باشه. ایشان ایده آل هائی داره که شما، شرایط اش رو ندارید و شامل شما نمی شود!!
از آن حالاتی که می گویند ایستاده مردن! بیشتر خوشحال می شد از بی بی ، کیک نسکافه محبوب اش را خود ، با حاصل دسترنج اش بگیرد و از آن مغازه انتهای عباس آباد 2 پیراهن و یک شلوار کتان خردلی و یک کمربند پهن چرمی قهوه ای. و شب تولد اش آن قدر به شمع قرمز رنگ زل بزند تا نور آن همچو سراب تصویری مجازی تولید کند و در مقابل دیده گانش قرار دهد.
پیش خودش فکر کرد شاید اگر بخوابد اسم اش در ذهن متبادر بشود و یا اینکه تصویرش جلوی چشماش کنجکاوش رخ بنمایاند ، حتا صدایش....خدایا ؟ اگر تناسخی در کار باشد، آن چه موجودیست که نمیخاهم به آن مبدل گردم؟؟؟؟؟
مثل قصابی شده بودم که با تلاش فراوان جلوی بال بال زدن های خروس سر کنده راو گرفته بودم و پس از تلاشی خسته کننده نفس نفس زنان به حاصل کارم خود، زل زده بودم. و دو چشم خمار ، در سری از تن جدا ، بی رمق ، تنها ، توان زل زدن داشت همراه با صدای پس زمینه : پررررررررررر.
پلک هایش را که از هم می گشود لکه ای قهوه ای رنگ ، روی کیک قابل مشاهده بود. پرده سراب به کنار رفته بود و آنقدر دست و پا زده بود که خامه کرم رنگ کیک نسکافه ، داشت غرق اش می کرد و
اشک قرمز رنگ شمع
چون خون خروس
در آغوشش می کشید.



.
.
.
.
.
.
.
.
.
.

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

صدای معصوم در

صدای در آمد.
مرد بود... کلید داشت، اما در که می زد، یعنی دستش پر بود.
زن لبخند شد. در را باز کرد:
- سلام بانو!
- سلام آقا... قربان دست های پر ات بروم!
- سفره را بیانداز... « دشتی» آورده ام امروز.
- دشتی... غم دارید آقا؟
- ...
- ...
- ...
- ببینید چیزی کم نیست؟ ... شمع ها را آوردم... نوشیدنی هم... قوطی سیگارتان این جاست... بله خب، من هم می کشم.
.
.
.
- دستمال...؟
- آقا... بگذارید اشک هایتان سهم لب های من باشد امشب.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۱, سه‌شنبه

موم خیالت را به امید یافتن کمی شهد دیگر، همچنان میجوم

آی ،این ترس مراجعت به خانه!
آی، این ترس مواجهه با شاخ و شانه کشیدن های فایتر تنهائی!
بال در بال حضور محترم رایحه عزیز ات
و اکنون دریافتم که خدای را به چه بهانه سپاس گویم
این استعداد شگرف!
این محرک شه بال خیال!
و این پرده سحر انگیز حافظه تصویری من!
تخمه، آجیل بستنی سیگار...
چراغ ها خاموش، حتا شمع ها، مینشینم
آرام
با پلک ، پرده ای بر حضور منزل می کشم
سسسسسسسسسسسسسسسسس
سکوت
آی فایتر! تو نیز هم
و سپاه غالب سیاهی
بی اراده و بی اجازه شروع می شود
صحنه ها پیوسته اند، همانهائی هستند که تا پیش از رسیدن به منزل، با هر پلک زدن به سراغم می آمده
کنار ات مینشینم و به کنار ات می کشم
ناز ات می کشم و نوازش ات هم
از خود بی خودم، آرامم، آرام در دل می گویم سپاسگزارت هستم نازنینم
رخ به رخ ات میچسبانم و بارخ می نوازم ات
و سر ات را که بالا میگیری ، لبانم حیران، همچون حلزون مست روی گردن ات پرسه می زند
محترم داشتن و نوازش پرندگان،کوچک بودن دستان -به قول تو مهربان- ام را به رخ میکشد
ممنون ات هستم دل آرامم
و ناقوس مهیج نفس هایت طاقتم را خاتمه می بخشد
مغناطیس لبانت هدایت ام می کند
و می بوسم ات
یعنی لب پائین ات را بین دو لب می گیرم و می لغزانم
دست راست نیلوفر گون ام، خرامان به دور کمر ات حلقه می شود
و دست چپ اما چون بچه کلاغی بازیگوش و کنجکاو ، از زیر بازوی راستت راهی می کاود تا با قلف بازی کند
نیلوفر به سوی خودم میکشاندات و بچه کلاغ قلف میگشاید
سر هامان با افق زاویه دارند و و پره های بینی مان کنار به کنار اند
زبانم کمی شیطنت می کند حلزون اما موقر
نیلوفر به پشت زانوان ات می خزد وبچه کلاغ همانجاست و حلزون نیز روی لبان عزیز ات
کاملن هماهنگ عروج ات می دهند و به رویاها می برندت
آن محراب محترم را با قدوم ات آذین می بندم

۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

اصن قبول که بعضی از مردم به سن پیری که میرسن موقر و فهمیده میشن
ازم قبول کن بعضی هاشونم خرفت میشن و فکرم میکنن خیلی خوبن تازه
حاضر نیستم یک لحظه تو خرفتیام باشم
به هر قیمتی

۱۳۸۹ اردیبهشت ۴, شنبه

شنبه
اين شنبه لعنتي

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲, پنجشنبه

DOMINO

این بازنگری سلسله اتفاقات، این خاراندن کهیر طرف چپ گردنت، با بر جای گذاشتن ناخواسته تلفن همراهش، متاثر از خستگی یک هم آغوشی طولانی ، کلید می خورد.
اینکه از دریچه سوراخ کلید با چه صحنه ای مواجه می شوی ، یک سطح سکه است و کنار آمدن با انجام این رفتار، بقیه سطوح. و جایزه این تجاوز غیر قانونی مناظر بدیعی از این دست می تواند باشد :
• یک زاری غم بار و بی صدا که در نتیجه دلشکستگی است
• هیجان پسرک هنگام ماستربیشن
• تلاش بچه گربه به منظور گرفتن دم اش
• مجامعت بی رمق والدینت که به بازپرداخت اقساط به هنگام سر رسید می ماند.

تلاش می کنی از جائیت توجیه استخراج کنی و به خود می گوئی وقتی هیچ شاهدی نیست ، به آن ماند که رخدادی محقق نشده. ویا اینکه اگر در فرهنگی رشد کرده بودی که این عمل قبحی نداشت ، وجدان درد نیز به سراغت نمی آمد. ما در اینجا فرض می کنیم آغوشت را به وسوسه می گشائی و لاجرم ابتدا کجا را بو می کشی؟
SMS Inbox? ، کاملن درست است. شاید غریزه خود دوست داشتن ات تو را به سمت نام خود ات بکشاند. و با امکان فیلترینگ گوشی اش پیامک های ارسالی خودت را دوره می کنی:

• SALAM, SOBHE TO HAM BEKHEIR
• OK
• MAMNOON, MAN HAM HAMINTOR
• FEKR NEMIKONAM FORSAT KONAM
• نه
• OK, MIAM DONBALET.
• NA, BE SALAMAT.
• MAN HAM HAMINTOR

یکی دوتا جوک زیر کمری بی کلاس هم پیدا می کنی... اما. اما یک اسم چقدر زیاد تکرار شده! با خواندن متن هایش به راحتی متوجه می شوی که با ظرافت و ایهام، نامی هم جنس خودش انتخاب کرده. بعد از فیلتر اسمش:

• سلام، نازنینم حالت خوبه؟
• ممکنه یه تماس بگیری؟
• چرا ریجکتم کردی؟ فکر کنم این اولین بار بود که این کار رو انجام دادی!
• از من خطائی سر زده دسته گلم؟ امروز مرتب این سوال تو ذهنم پرسه میزنه و پیش خودم میگم کدوم یکی از کارهائی که کردم اذیتت کرده؟ و شاید کسی چیزی پشت سرم بهت گفته و شاید هم دچار سوء تفاهم شده باشی. خواهش میکنم فقط یه جواب بهم بده.
• خیلی دلتنگتم. هرچند می دونم خیلی بدت میاد ، اما امروز رو بروی در محل کارت ایستادم که فقط یک نظر از دور ببینمت و تو دلم قربون صدقه ات برم.
• آرام جانم، امیدوارم هر جا که هستی، خوشحال باشی.
• سلام عزیز دلم ، مطلع غزلی رو که امروز شروع کردم رو برات می نویسم …..

و این غزل انقدر پر حس و زیباست که میخکوب میشوی و پیش خود آرزو می کنی کاش یکی از اشعارت میتوانست همچو حسی را به مخاطب انتقال دهد ، دیگر توان نداری ادامه دهی ، ذهنت پر می شود از سوالات متنوع مانند این که:
توجای چه کسی را گرفتی؟ و چرا تو را به او ترجیح داده؟ و چقدر این جملات آشناست؟ آها کافیست در Sent sms's بگردی و شبیه همین جملات را می بینی. خدایا چقدر شباهت؟! "من چه کار کردم؟" با این تفاوت که این قربانی توانائی سرودن غزلی ناب دارد و تو نه. تمام این ها بدین معنی است که تو با غرور و بی میلی ،دلدار کسی را به آغوش می کشی که تشنه شنیدن صدا و استشمام بویش است. تو نیز در دل محسناتی که دلدار قبلی ات داشت و او فاقد اش است را که مقایسه می کنی ،از این یکی دلزده می شوی! غافل از این که همین مشخصه ها برای دیگری ، میتواند آرام جان باشد. یعنی این جای رژ که هر دفعه از طرف چپ گردنت، به سرعت پاک می کنی ، متعلق به کس دیگری بوده؟ یعنی کلید جذب شدنش به تو ، همین بی تفا وتی ات بوده؟ یا مثلن سن، چهره ، وضعیت اجتماعی یا . . .
بگذار یک بار مرورکنیم، تو مرتبن از این ایراد می گیری – در مقابل، هیچ وقت نتوانستی از آن ایراد بگیری، نه اینکه نمی شد، نه ، توانش را نداشتی یا دلت نمی آمد. این ، گاه و بیگاه انواع خوراکی برایت تدارک میبیند در حالی که خوب به یاد داری، وقتی به یک خوراکی خوشمزه می رسیدی ، تنها وقتی با لذت می خوردی که یا برای آن هم تهیه می کردی یا به همراهش می خوردی! پیش خود فکر می کنی کاش می توانستی این را با شاعر نگون بخت آشتی دهی ، خوب ، جذابیت اش برای تو که هیچ است و نبودش درد ات نمی آورد . می گوئی باید منطقی تر بود، اگر با تو نباشد با شاعر نیز نخواهد بود دیگر دوستش ندارد ، حداقل اینکه در تو جذابیت ها ئی پیدا کرده که شاعر ، فاقد آن بوده. یعنی بعضی از جذابیت ها به مذاق تنها بعضی دیگر خوش می آید.
باید پذیرفت که شرایط بغرنجی است. لابد بعضی به خود می بالند که مورد توجه کسی هستند که خود ، آرزوی جمعی دیگر است. غرق در این افکار زنگ را میزند و پشت میکروفون ، پریشان می گوید که گوشی اش را گم کرده و آیا ممکن است که اینجا جای گذاشته باشد؟ کلید درب باز کن را که می زنی ، چند لحظه دیگر جلویت ایستاده است و تو مسخ شده جلوی او و گوشی اش در دستت. همان طور که انتظار داری طرف چپ گردنت را می بوسد و تو که می دانی باید چه کنی؟
این بار پاکش نکن.
به حرمت دیگران

۱۳۸۹ فروردین ۳۱, سه‌شنبه

میگم
اگه راست میگی
الآن کجائی ...؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

وقتي اول راهنمائي بودم - برايم اتفاق افتاد

کل ماجرا ، به همین ترتیبی که ذکر خواهد شد، اتفاق افتاده است و حیف دانستم که برای جذاب تر شدن ماجرا، آرایه بیافزایم یا پیرایش نمایم.
صبح روز واقعه ، قبل از اینکه چشمانم را به بهانه بیدار شدن بگشایم، تصمیمم را گرفته بودم. در دستشوئي حس می كردم تمامی موهاي بدنم سيخ شده و نيز متوجه شدم كمي ميلرزم، وقتي جلوي آئينه قرار گرفتم، تازه پی بردم از چشمام اشك جاري شده، فكر مي كنم از ترس بوده يا نوعي استيصال ممانعت ناپذیر. علیرغم اصرار مادر ، نتوانستم جرعه اي از گلو پائين دهم.
- امروز ظرف ناهارمو نمي برم، با محمدي قرار گذاشتيم امروز ناهار اون رو بخوريم.
حالتي خاص داشتم و گوئي خود را براي رزمي تمام عيار آماده مي كردم. مي بايست سبك بال مي رفتم و تمام تمركزم را براي در هم شكستن كابوسم به كار مي بستم.
- اونوقت مادرش نمي گه: اين همكلاسيت مادر نداره كه براش غذا بذاره؟ اصلا چرا تو غذا نمي بري كه ، دوستت از غذاي تو بخوره؟ اصلن از كجا ميدوني غذاش به تو بسازه ؟ وقتي غذاي بيرون رو نمي توني بخوري ، اينقدر معده ات ضعيفه، چه طور ميخواهي ناهار مردم رو بخوري؟ بيا مامان دارم براي دو نفر غذا ميذارم منت مردم هم سرت نباشه...
و ظرف ناهار را زودتر از زمان معمول مهيا كرد. تنها به هنگام مرگ نيست كه بني بشر گذشته اش را مرور مي كند ، هر زمان كه تحت فشار و سختي قرار گرفتم بلافاصله و ناخودآگاه گذشته مرتبط با آن رويداد از جلوي چشمانم رژه رفته است. به ياد هيجاني افتادم كه روز خريد ظرف داشتم. بعد از اتمام دبستان متناسب با خواسته هاي مدرسه ، امكانات مرتبط را تدارك مي ديديم. جالب اينكه تنها هنگامي كه پدر براي بردنم از مدرسه به دنبالم آمد ، متوجه شد از هزار و اندي دانش آموز تنها انگشت شماري بوديم كه ناهار نخورده به منزل باز مي گرديم. و براي مادر كه بیشتر به فكر آبروي خانواده بود ، صرف ناهار فرزندش در ساعت 5 عصر مشكلي به حساب نمي آمد. لزوما همه مردها و زنهاي حتا خوب توانائي پدر و مادر شدن حتا ضعیف را هم ندارند.
ظرف قهوه اي ناهار را هنگام عبور از حياط به گلخانه بردم و درون يك كارتن خالي جاي دادم. الآن ديگر يك كيف تقريبا خالي مدرسه تنها بار و بنه ام بود . محتويات كيف را در نايلون قرار دادم و كيف را نيز كنار ظرف ناهار جاسازي كردم. در اتوبوس مطابق معمول به نيم طبقه بالا رفتم و چون رديف جلوئي اشغال شده بود، رديف آخر نشستم، معمولا اين كار را انجام مي دادم، شايد مفهومش اين بود كه به دليل كوتاهي سقف طبقه بالائي ، احساس بزرگ بودن را تجربه مي كردم. پند هاي آقا قدرت – كه تقريبا تمام حجم ذهنم را اشغال كرده بود- مرتب پالس مي دادند :
- پسر جان اگه بچه هاي قلدرمحله ،خواستند اذيتت كنن هيچ وقت ازشون فرار نكن، هميشه برو تو دلشون و عبور كن.
اين نصيحت را هنگامي صادر كرده بود كه به اتفاق رهسپار خريد وسايل كوه نوردي بوديم كه پيش از مواجهه با تعدادي از بچه های قوی محله ، پيشنهاد كرده بودم از طرف ديگر خيابان عبور كنيم.
اما ماجراي اين پسري كه صبح ها اذيتم مي كرد ، علي حده بود ، بارها عكسش را انتهاي دفتر ام كشيده بودم با آن فك جلو آمده كه از ديد من چهره اي كاملا اساطيري داشت. اولين برخوردمان مربوط مي شد به روزي كه نتيجه امتحان رياضي ثلث دوم را مي خواستند اعلام كنند و با اين پيش بيني كه قطعا نمره خوبي اخذ خواهم كرد، براي خود مثلا جايزه اي گرفتم ، جايزه يك عدد كيت كت بود كه با نشاطی فراوان در دست داشتم این تحفه از نگاه پسر پنهان نماند. تا بخواهم به خودم بجنبم ، پسر شكلاتم را بلعيده بود و در جواب اعتراض من ، چنان لگدي به ماتحتم زد كه داغي و درد ناشي از آن را هنوز به ياد دارم.
فرمت پسر از اين قرار بود:
- تقريبا هم قد پدرم
- داشتن ريش – كه براي شاگرد سوم راهنمائي عجيب مي نمود ، هرچند كه سه بار رفوزه شده باشد.
- كلاه كپي و فك جلو آمده- كه كمي خشن تر جلوه اش مي داد.
- شلوار مشكي ساسون دار با راه هاي باريك سفيد.
- صورتي پر از راه هاي زخم ناخن بود.

از آن پس كار من اين شده بود كه خوراكي صبح هايم را با چاشني يك پس گردني ، تقديم آقا بكنم. و اگر روزي خوراكي در كار نبود ، آن اردنگي دردناك انتظارم را مي كشيد. هنگامي كه با يكي ديگر از قرباني ها ی دیگر درد و دل كردم، پاسخ شنيدم از آنجا كه فلاني پسر فلان كسك مي باشد، مطمئنا شكايت ات به عوامل مدرسه ره به جائي نخواهد برد هر چند در آن سن و سال اینکه به خانواده یا مسوولین مدرسه شکایت بردن، ضعفی بزرگ به حساب میآمد.
– آخرين سالي بود كه در آن مدرسه بودم وشايد سر و ته ماجرا با چند اردنگي هم ميآمد، اما هنوز هم به اين مي انديشم كه آيا نخوردن چند اردنگي ارزش درگيري و كتك بيشر خوردن یا خرات غیر قابل پیش بینی را دارد يا نه؟
خوب به خاطر دارم، لحظه به لحظه كه به ايستگاه موعود نزديك مي شدم ترسم بيشتر مي شد و تمام بدنم كرخت شده بود. نايلون حاوي كتاب و دفترم را بين كمربند و شكمم فرو كرده بودم تا جلوي ضربات احتمالي گرفته شود. پيچ خيابان را كه گذراندم سيماي پر هيبتش جلوي مدرسه با شكوهي بيشتر از گذشته ، نمايان شد. با حالاتی مابین عزم برای مبارزه و پشیمانی دست و پنجه نرم می کردم.
همچنان که در پياده روي سمت چپ خيابان گام بر ميداشتم و به قد و بالاي پر جبروتش خيره شده بودم کاملا متوجه بودم که چشمانم مملو از اشك است. از دكه شكلات فروشي كه مسبب تمامي دردسر هايم بود عبور كردم، حالا به 100 قدمي اش رسيده بودم . براي جلوگيري از لرزش دندانهايم ،ناخودآگاه آنها را به هم قفل كرده بودم. از جوي به سمت خيابان كه پريدم 50 قدم فاصله داشتم و دیگر تصمیمم را گرفتم . نيم رخ منزجر كننده اش را مي ديدم و سرم به جلو خم شده بود ، به سمتش دويدم. 2 – 3 قدم مانده بود كه ناگهان به سويم برگشت ولي كار از كار گذشته بود كله ام در شكمش فرو رفته بود و اينرسي من او را به عقب رانده، به روي زمين پرتاب كرد، هنگامي كه از رويش بلند شدم با كمال تعجب همانجا خوابيده بود. در الگوريتمي كه براي درگيري با او آماده كرده بودم ، قرار بود در اين مرحله ، بالگد به تخمش ضربه بزنم ولي آن مايع سياه رنگ كه از پشت سرش كه پس از برخورد با جدول جوي آب ، جاري شده بود، كلا منصرفم كرد.
به عقب نگاه كردم تقريبا تمام بچه ها بي حركت و ساکت نظاره ميكردند. بي اختيار دويدم و به طرف خيابان گريختم و پس از نيم ساعت پرسه زدن به مدرسه برگشتم ، اثري از آثار درگيري به ديد نمي آمد و جرات هم نکردم از حال و اوضاع پسر سوال کنم . جزء بچه هائي كه دير به مدرسه آمده بودند، جريمه شدم و به كلاسم رفتم. انقدر التهاب داشتم كه سرم داشت منفجر مي شد.نا خوشآيند ترين وضعيت ها- بسته به موقعيت – ميتواند تبديل به مناسب و دلچسبتريت وضعيتها شود. با توجه به اينكه انزجار عميقي از فشار جمعيت اطرافم دارم، براي اولين بار بود كه هنگام بازگشت از مدرسه احساس خوشي داشتم كه چنين جمعيتي مرا در بر گرفته است و اينكه فشار ناشي از ازدحام دانش آموزان مرا به جلو مي راند دچار احساس شادابي وصف ناپذيري شده بودم . به تنها چيزي كه وقت رسيدن به خانه فكر مي كردم ، بلعيدن غذاي درون ظرفي بود كه در زيرزمين استتار كرده بودم و در دل هزاران بار شكر مادر را به جاي آوردم. پس از نيم ساعتي كه دچار سرگيجه بدي شده بودم، تمام محتويات معده ام را بالا آوردم و پس از اثر كردن داروئي كه در سرم ام ريخته بودند ، خواب شيريني مرا فرا گرفت. فردايش استراحت كردم و تمام روز به مکانیزم فرار فکر میکردم. تصمیم گرفتم اگر پسر مرده باشد ،به یکی از شهرهای شمالی کشور بروم و کارگری کنم حتا وسایلم را در یک ساک جای دادم و کتاب مادر ماکیسم گورکی را دم دست گذاردم.
پس فرداي حادثه وقتي قرباني ديگري كه پيشتر در باره اش گفتم، تشريح كرد كه:
-باور نمی کنی پسر، دیروز سرشو گچ گرفته بودن و سي چهل نفرکه اکثرشون لباس نظامی پوشیده بودن ، دنبال پسره این ور و اونور میرفتن و مدرسه رو سرشون گذاشته بودن.
و اضافه کرد:
- دمت گرم پسر، چیکار کردی. ولی کاش یه هفته ای نمیومدی مدرسه.
ازطرفي به خاطر زنده بودن پسر خوشحال بودم و از طرف ديگر به خاطر دردسر هاي بعدي ته دلم خالي شد. در انتها گفت:
-خنگ خدا فکر میکرد سوم هستی و مدیر فقط بچه های سوم رو به خط کرده بود تا دنبالت بگردن.
متوجه شدم پسر مجبور بود ماجرای کوچک بودنم را پنهان كند تا بيشتر از اين تحقير نشود. دیگر خیالم راحت شده بود ماده مخدر پیروزی ،آرام آرام داشت در بدنم اثر میکرد.
صبح روز بعد ، باز هم پسر جلو مدرسه ديدم ، منتها با كلاه بافتني!
اگه راست ميگي

الآن كجائي؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

امروز قاصدک لازم شدم(گندم گل گندم ای خدا... یعنی ماله مردمه)

قـاصـــــدک!
گفته بودم آیا، که دگر نيست مرا
انتظار خبری؟
باز اما تو چنين
پرنفس ، پر ز امید
ز چه روی
از برم می‌گذری؟
قـاصـــــدک!
گفته بودم که مرا نيست تمنای کسی
در دل‌ام نيست به جز _ مرگ _ نياز و هوسی
گفته بودم که دگر من نروم سوی کسی
گفته بودم که به ماتم‌کده‌ام
نيست ام هیچ ، اميدی به بانگ جرسی
باز اما تو چرا
بر سر راه من‌ام در گذری؟
قـاصـــــدک!
خسته، پريشان و دل‌ام غمگين است.
رو به هر سوی نمودم اما
هـــيــــچ جا نيست مرا هم‌نفسی
نيست فريادرسی.
قـاصـــــدک!
پرتو مرگ به روی دل من سنگين است.
سايه جان‌ام بربود
دل تنهای من اما
از آن چه کسی خواهد بود؟
قـاصـــــدک!
حس تنهايی و بی‌ياوري‌ام بيش نمودی رفتی.
گفته بودم که نيا!
گفته بودم: “برو آن‌جا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آن‌جا که تو را منتظرند!”
تو که خود فهميدی
«در دل من همه کورند و کرند»*
باز اما ز چه روی آمده‌ای؟
قـاصـــــدک!
آمدی گفتی که هــــيــــــچ، خبری نيست ز کس
گفتی اما چه کنم
باورم نيست، که نيست
هـــيـــــچ کس را خبرم.
هـــيـــــچ کس از دل‌ام آگاه نشد.
هـــيــــچ با درد من آشنـا نشد.
هـــيــــچ کس هم‌دم و هم يار نشد.
قـاصـــــدک!
_ نور مهتاب حرام‌ات نشود؟ _
خيز تا صبح دگر باز رسد.
خيز بال و پر خود را بگشا
دل و جان‌ام بستان
پر کش و با خود بر …
قـاصـــــدک!
دل من سخت اسير است
دل من سخت گرفته است
نيست تاب‌ام که ببينم
تو چنين خسته و رنجور شوی
بال پر کش به دياری ديگر
سوی ياری ديگر
نيست اميد مرا روز وصالی ديگر.
قـاصـــــدک!
در به در کوچه‌ی غم!
قـاصـــــدک!
بی‌خبر از رنج دل‌ام!
قـاصـــــدک!
قـاصـــــدک بی‌خبرم!
زود رد شو ز بـرم،
زود رد شو ز بـرم

یه چیزائی در باره بصریت

اولین شبی که مهتاب رو دیدم ، داشتم از هیجان دیوونه میشدم
وقتی با ستاره خابیدم، پیش خودم گنتم ، دیگه هیچ آرزوئی تو دنیا ندارم
یادمه یه بار به پروین گفتم : نمیدونم چرا وقتی بهت زل می زنم زانو هام سست میشن؟
بعدش پروین خیلی خندید
یک زمانی هرکس برق چشمام رو میدید، می پرسید چی شده تابلو ؟ بازم زهره رو دیدی؟
.
ولی تو رو دیگه نمیخام ببینم
آخه نورت چشمامو اذیت می کنه
.
.
.
میگم
مممممممممممممممممم
اگه راست میگی،
پس چرا تنها خورشید آسمونم موندی؟

۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

دلایل انقراض نسل دایناسورها!

گفت : به صحرا شدم عشق باریده بود
و زمین تر شده ، چنانکه پای مرد به گل زار فرو شود ، پای من به عشق فرو می شد .
و گفت : از نماز جز ایستادگی تن ندیدم ، و از روزه جز گرسنگی ندیدم . آنچه مراست از فضل اوست ، نه از فعل من
چون کار او تمام بلند شد و سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می گفت:«چرا مرا بیرون می کنید؟». گفتند:«از آن که مردی بدی». گفت:«نیکا شهرا، که بدش بایزید بود!».
شیخ گفت:«اول بار که به حج رفتم، خانه یی دیدم. دوم بار که به خانه رفتم، خداوند ِ خانه را دیدم. سیوم بار نه خانه دیدم و نه خداوند خانه».

گویند در خانقاه شیخ (ابوالحسن خرقانی) نوشته بود: هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
از شیخ پرسیدند که جوانمردی چیست؟ گفت آن سه چیز است اول سخاوت دوم شفقت بر خلق سوم بی نیازی از خلق

..عشق فرض راه است همه كس را . دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا كن تا قدر این كلمات تو را حاصل شود . دریغا از عشق چه توان گفت وز عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان كرد؟ در عشق قدم نهادن كسی را مسلم شود كه با خود نباشد ترك خود بكند و خود را ایثار عشق كند . عشق آتش است هر جا كه رسد سوزد و به رنگ خود گرداند . ((برگرفته از تمهيدات عین القضاة همدانی))



**-----------------------------
می گویند دايناسورها در پايان دوره "كرتاسه" - Cretaceous - يعني حدود 65 ميليون سال پيش ، به طور اسرارآميزي از بين رفتند ؛ بطوريكه فسيل آنها در رسوبات پس از آن هرگز يافت نشده است . اين پرسش كه خزندگان مخوف چرا و چگونه از ميان رفته اند و اكنون ديگر شاهد وجود آنها نيستيم ، باعث پيدايش فرضيه ها و نظريه هاي بسياري شده است
از انبوه اين فرضيات
تغذيه پستانداران نخستين از تخم دايناسورها
فيزيك نامناسب و بزرگي جثه

**-----------------------------
با توجه به اینکه عوامل یاد شده کم نشده، که هیچ – زیاد هم شده :
یعنی جثه ها کوچکتر شده اند و فیزیک هائی از این دست نتوانند سر برآوردن یکی از دلایل اش هم توازن و تعادل در اجتماع میتواند باشد
اصولا در حال حاضر مردم، عمدتا پستاندارند و نوع بشر گرایش بیشتری به تخم خواری پیدا کرده است
حتا یکی از فرضیه هائی که ممکن است در صف خرید سبزی به گوشمان برسد: كمبود جا در كشتي حضرت نوح میتواند باشد
با توجه به اینکه به احتمال قریب به یقین کشتی نوح از پیش رزرو شده ،
نباید انتظار ظهور پدیده ای از این دست را داشته باشیم وخداحافظ پرسوناژ های افسانه ای تذکره الاولیا!

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

مادر - پدر - کودک


تنها بخشی ازجامعه زنان، می توانند مادر باشند.
و تنها بخشی از مردان توانمندی پدر بودن را دارا هستند
حتا، تنها بخشی از بچه ها را میتوان بچه خواند

زیبائی؟ (ما ننگاشته ایم ها)

جوليا زشت بود و كريه المنظر، با دندان هايي نامتناسب كه اصلا به صورت جوليا نمي آمدند. اولين روزي كه جوليا به مدرسه ما آمد هيچ دختري حاضر نبود كنار او بشيند. يادم هست همان روز ژانت دوست صميمي خواهر من كه دختر بسيار زيبايي بود مقابل جوليا ايستاد و از او پرسيد: (آيا ميداني زشت ترين دختر اين كلاس هستي؟)
همه از اين جمله ژانت خنده شان گرفت. حتي بعضي از پسر هاي كلاس در تصديق حرف ژانت سر تكان دادند و ويليام كه هميشه خودش را براي ژانت لوس ميكرد اضافه كرد: (حتي بين پسرها)
اما جوليا با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جواب ژانت جمل هايي گفت كه باعث شد همان روز اول تمام دختران كلاس احترام جوليا را بيشتر از ژانت حفظ كنند! جوليا جواب داد: (اما ژانت تو بسيار زيبا و جذاب هستي).
در همان هفته اول جوليا محبوب ترين و خواستني ترين عضو كلاس شد و كار به جايي رسيد كه براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند جوليا با آنها هم گروه باشد. او براي هر كس اسم مناسبي انتخاب كرده بود . به يكي ميگفت چشم عسلي و به ديگري لقب ابرو كماني داده بود.حتي به آقاي ساندرز معلم كلاس لقب خوش اخلاق ترين و باهوش ترين معلم دنيا را داده بود. ويژگي برجسته جوليا در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود كه واقعا به حرف هايش ايمان داشت و دقيقا به جنبه هاي مثبت شخصيت هر فرد اشاره ميكرد. مثلا به من ميگفت بزرگترين نويسنده دنيا و به سيلويا خواهرم ميگفت بزرگترين آشپز دنيا! و حق هم داشت. آشپزي سيلويا حرف نداشت و من تعجب كرده بودم كه چگونه جوليا در همان هفته اول متوجه اين موضوع شده بود.
سال ها بعد جوليا به عنوان شهردار شهر كوچك ما انتخاب شد و من بعداز ده سال وقتي با او برخورد كردم بي توجه به قيافه و صورت ظاهريش احساس كردم شديدا به او علاقه مندم. جوليا فقط با تعريف ساده از خصوصيات مثبت افراد در دل آنها جاي باز ميكرد.
5 سال پيش وقتي كه براي خواستگاري جوليا رفتم دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش خواندم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت: (براي ديدن جذابيت يك چيز، بايد قبل از آن جذاب بود ) و من بلافاصله و بدون هيچ ترديدي در همان اتاق شهرداري از او خواستگاري كردم.
در حال حاضر من ازجوليا يك دختر سه ساله به نام آنجلا دارم. آنجلا بسيار زيباست و همه از زيبايي صورت او در حيرتند.
روزي مادرم از جوليا راز زيبايي آنجلا را پرسيد و جوليا در جوابش گفت: (من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم) و مادرم روز بعد نيمي از دارايي هاي خانواده را به ما بخشيد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

در باره كتاب پرواز ايكار

امروز بر کف دست راست، کپکی داشتم
ایکاروس! ایکاروس!
چرا آن‌گاه که از میان ابرهای باران زا به درون ظلمات آن دریای سبز فرو افتادي
رساتر فریاد برنیاوردی؟
چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما
نتوانیم خون و استخوان روی سبزه‌ها را به فراموشي بسپاريم؟
ایکاروس! ایکاروس!
به چه مي اندیشيدي وقتی به میان ابرهای باران زا خيز برمي داشتي؟
آیا چشم‌هایت خون را نمي ديدند،
و دندان‌هایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟
سرخ و سفید است خاطرات سقوط ‌های بزرگ.
سرخ‌ و سفید است ذهن شاهدان.
سرخ است سفیدی چشم‌ها،
و سفید است گونه‌هایی که زمانی گلی بود.
ایکاروس! ایکاروس!
...
(بخشی از: "ایکور" شعری بلند از گاوین بنتاک خطاب به ایکاروس)


درست پس از انتشار اولين كتاب رمون كنو (خار راه -١٩٣٣) بارقه اي از ظهور پديده اي مدرن و خاص، فرا روي علاقمندان ادبيات فرانسه متصور شد. آنان به منظور اثبات مدعاي خود بايد بيش از يك ربع قرن در انتظار مي ماندند تا : زازي در مترو(١٩٥٩) عنوان پرفروشترين رمان فرانسه را به خود احتصاص دهد.
انتظار فرانسوي ها از يك نويسنده متبحر بر اين اصل استوار بود كه عليرغم مكاشفه گري، داراي شوخ طبعي بالايي باشد كه نبوغ ذاتي كنو در شوخ طبعي و بداعت هاي وي، آثارش را براي خوانندگانش لذت بخش مي كرد. داستانهاي او همواره موجي از طرح هاي نو و شخصيت هاي قابل باور(هرچند نامتعارف) را در بر داشت. مجموعه حقايقي – هرچند جدي- در قالبي كه كنو ميخواست احساسات خود را با خواننده اش به اشتراك گذارد. نبوغ وي قادر به باور پذيري غير قابل باورهاست.
هر چند به گفته خود كنو، شخصيت مورد علاقه اش ابله داستايوفسكي است ، در حاليكه عليرغم باورپذيري بي نقص شخصيت هاي داستانش، هرگز نمي توانيد ادعا كنيد آدمهايش كليشه اي هستند و قبلاً آنها را تجربه كرده ايم. از جمله نگهبان ساتورنين در (خار راه) ، پيرو كارگر در( پيرو دوست من) ، والنتين برو سرباز در (يكشنبه زندگي) و يا زازي دوازده ساله در (زازي در مترو).
رمون كنو (February 21, 1903 – October 25, 1976) شاعر و نويسنده نرماندي در بندر لوهاور به دنيا آمد هرچند كودكي شادي نداشت ،جزو شاگردان برجسته به حساب مي آمد. وي در سال ١٩٢٠ شروع كرد به خواندن فلسفه در دانشگاه سوربون كرد. از جمله موارد مورد علاقه وي ميتوان به رياضيات،بيليارد ، سينما ، زبان يوناني و... اشاره كرد. در ١٩٣٢ با جيني خواهر اولين همسر آندره برتون- ازدواج كرد.
اگر چه برخي رمون كنو را به همراه ولاديمير بولگاكوف از طلايه داران پست مدرنيته ميدانند، (١) ميتوان او را متاثر از مكتب سورئاليست ،پرورده در فرانسه به رهبري آندره برتون دانست و در حال حاضر او را يكي از مهمترين و موثرترين نويسندگان در ادبيات مدرن مي دانند.
آخرين رمان كنو، پرواز ايكار ، در ١٩٦٨ به چاپ رسيد. هر چند در اين داستان ممكن است خواننده ميان اشخاص حقيقي و خيالي دچار سردرگمي بشود ، در مجموع احساسي سرشار از شادي به وي دست مي دهد. اوبر داستان نويس، طي يك بي ملاحظه گي ، پس از ده-پانزده صفحه نوشتن، شخصيت اصلي داستانش را گم مي كند و بلافاصله به دوستان نويسنده اش مظنون مي شود كه آنرا ربوده اند و متعاقب آن كارگاهي خصوصي، موركول ، را براي يافتنش استخدام مي كند. موركول متفكرانه مي گويد: «جريان خيلي پيراندلويي است». (هنگامي كه جان كالدر ، ناشر لندني در جلسه اي به مناسبت خواندن آثار كنو برگزار شده بود ، مي خواست حالات به خصوص بخش اول كتاب را تشريح كند به تركيبي جالب اشاره كرد : گريه-خنده «crylaugh»).
مطلبي در مقدمه كتاب ذكر شده كه رمون كنو جمله اي از لافونتن را در مورد خودش به كار مي برد «من همانطور شعر مي گويم كه درختي سيب مي دهد» اين يك واقعيت انكار ناپذير از طرز تفكر رمون كنو مي باشد، همان گونه كه از زبان دكتر لاژوا در پرواز ايكار آمده است : « رمان نوشتن نبايد كار سختي باشد، كافي است يك داستان واقعي را تعريف كنيم» (از متن كتاب)
رمون كنو را مي توان، به تعبير خودش يك «ماجراجوي انديشه ها» دانست . داستان پرواز ايكار به فرم سناريو نوشته شده و عليرغم اينكه ساختاري بسيار محكم و جذاب دارد و همراه با اشاره اي استادانه و هنرمندانه ، نويسنده با اسطوره ايكاروس به بازي مي نشيند.
ايكاروس طبق افسانه هاي يونان فرزند ددالوس است كه در سر سوداي پرواز دارد. او به همراه پدرش در هزارتويي محبوس بوده و به كمك بالهايي كه با موم به شانه هايش وصل شده بود موفق به فرار شد و به آسمان پرواز كرد ولي چون به رغم پند پدر كه او را از آميختن با خورشيد بر حذر مي داشت ،بيش از حد به خورشيد نزديك شد، موم بالهايش ذوب شد و در درياي اژه سقوط كرد. اسطوره ايكاروس در تاريخ هنر و ادبيات جهان به گونه هايي متنوع منعكس گرديده است كه نمونه آن شعر بلندي از «گاوين بنتاك » شاعر انگليسي است كه قسمتي از آن در ابتداي همين مطلب آمده است. در كتاب پرواز ايكار نيز اسطوره ايكار در ذهن پوياي رمون كنو به كاراكتري بدل شده است تا نخست از كتاب نويسنده اش فرار كند و سرانجام راهي آسمان ها گشته و در نهايت سقوط كند. شيفتگي ايكار به علم مكانيك و بادبادك در متن كتاب نيز از همين روست:
«يكدفعه ايستاد و شروع كرد به برانداز كردن دور و برش و بچه هايي را ديد كه بادبادك بازي مي كردند. اين شيء هنوز در ميان تجربيات او جايي نداشت ، به شدت از آن خوشش آمد. بادبادكي بود بسيار عادي با دمي دراز كه با كاغذكشي تزيين شده بود، چيزي كه ايكار دليلش را نمي فهميد. بادبادك خيلي بالا در آسمان حركت مي كرد و بچه اي كه طناب هدايت آنرا در دست داشت مي دويد، مي رفت، مي آمد و آن لوزي در آسمانها جابه جايي هاي نامنظمي را دنبال مي كرد كه باد و بوالهوسيهاي راهنماي خردسالش به آن مي داد. ايكار سادگي اين ماشين هوشمندانه و ظرافت اين حركت هوايي در جو لاجوردي آسمان را تحسين مي كرد.» (از متن كتاب)
كنو به هيچ وجه اجازه نمي دهد ساخت داستانش به قضا و قدر سپرده شود و توجه به آخرين جمله كتاب نيز ميتواند نمايشگر لحن منحصر به فرد و مغرورانه رمون كنو در پياده سازي ساختاري منسجم و تحسين برانگيز باشد:
«همه چيز آنطور كه پيش بيني كرده بودم اتفاق افتاد ؛ رمانم تمام شد» (از متن كتاب)
دسترسي فارسي زبانان را به رمان شگفت انگيز (پرواز ايكار) را نميتوان جز به يك حادثه مهم ادبي ياد كرد و آشنايي با رمون كنو را نيز. كسي كه لوموند كمي پس از مرگش تيتر زد:
«جهاني ترين ذهن دوران ما»



نوول ها:
Le Chiendent (1933), ISBN 1-59017-031-8 خار راه
Gueule de pierre (1934)
Les Derniers jours (1936), ISBN 1-56478-140-2 آخرين روزها
Odile (1937), ISBN 0-916583-34-1 اوليد
Les Enfants du Limon (1938), ISBN 1-55713-272-0 بچه هاي گلي
Un Rude hiver (1939) زمستان سخت
Les temps mêlés (1941)
Pierrot mon ami (1942), ISBN 1-56478-397-9 دوست من پيرو ( دلقك)
Si tu t’imagines (1942)
Loin de Rueil (1944), ISBN 0-947757-16-3 پوسته روياها
En passant (1944) عابر
On est toujours trop bon avec les femmes (1947), ISBN 1-59017-030-X هميشه،با زنان زيادي خوب رفتار ميكنيم
Saint-Glinglin (1948), ISBN 1-56478-230-1 سن گلن گلن
Le Journal intime de Sally Mara (1950) كيهان شناسي كوچك قابل حمل
Le Dimanche de la vie (1952), ISBN 0-8112-0646-7 يكشنبه زندگي
Zazie dans le métro (1959), ISBN 0-14-218004-1 زازي در مترو
Les Fleurs bleues (1965), ISBN 0-8112-0945-8 گلهاي آبي رنگ
Le Vol d'Icare (1968), ISBN 0-8112-0483-9 پرواز ايكار

(١)
The Contemporary French Novel
Michel Braudeau
Lakis Proguidis
Jean-Pierre Salgas
Dominique Viart

قتل

در آن بعد از ظهر داغ و دم کرده، هر دفعه از کنارم می گذشت، حس تنفر را در درونم احیاء می کرد، منی که در تمام زندگی هیچ چیز جذابی در خودم سراغ نداشتم ، چه طور اینقدر پرشور و حرارت دورو برم میپلکید ، روی پایم می نشست و مثل پروانه دورو برم می گشت ، خدایا چرا نمی فهمد که چقدر ازش تنفر دارم،
آيا این عادت همیشگی و پست من بود که هر چه را که به من تعلق خاطری پیدا می کرد ، پس اش بزنم؟
کاش در آن لحظه کلافگی ، وقتی به اتاق وارد شدم و در را نبستم، شعورش می رسید و تنهایم می گذاشت.
پس از اینکه عرق سرد را روی پیشانی ام حس کردم، فهمیدم موقعش فرا رسیده ، پشتش به من بود و با دو دست، سر و رویش را مرتب می کرد، بدون این که به او نگاه کنم دسته سلاحم را گرفتم ، بدون جلب توجه بلند کردم با تمام قدرت بر سرش کوفتم ،
طفلک این دفعه شانس نداشت که از سوراخ پارگی صفحه مشبک پلاستیکی فرار کند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

عملکرد جوجو

مجهول: مکانیزم عملکرد جوجوی بودبودیابایدبود
شروط : اگه دست تو یه سولاخی بکنی و نیش بخوری
و اگه نمیری ،آلزایمر هم نگیری
نتیجه: جوجو عمل میکنه
نحوه عملکرد: دوباره دست تو همون سولاخ یا سولاخای متشابه میکنی
شرط ارضاء جوجو هم اینجوریه:
درد نیش جدید>=دردنیش قبلی