۱۳۸۸ اسفند ۱۹, چهارشنبه

دلایل انقراض نسل دایناسورها!

گفت : به صحرا شدم عشق باریده بود
و زمین تر شده ، چنانکه پای مرد به گل زار فرو شود ، پای من به عشق فرو می شد .
و گفت : از نماز جز ایستادگی تن ندیدم ، و از روزه جز گرسنگی ندیدم . آنچه مراست از فضل اوست ، نه از فعل من
چون کار او تمام بلند شد و سخن او در حوصله اهل ظاهر نمی گنجید، هفت بارش از بسطام بیرون کردند. شیخ می گفت:«چرا مرا بیرون می کنید؟». گفتند:«از آن که مردی بدی». گفت:«نیکا شهرا، که بدش بایزید بود!».
شیخ گفت:«اول بار که به حج رفتم، خانه یی دیدم. دوم بار که به خانه رفتم، خداوند ِ خانه را دیدم. سیوم بار نه خانه دیدم و نه خداوند خانه».

گویند در خانقاه شیخ (ابوالحسن خرقانی) نوشته بود: هر که در این سرا درآید نانش دهید و از ایمانش مپرسید چه آنکس که به درگاه باریتعالی به جان ارزد البته بر خوان بوالحسن به نان ارزد.
از شیخ پرسیدند که جوانمردی چیست؟ گفت آن سه چیز است اول سخاوت دوم شفقت بر خلق سوم بی نیازی از خلق

..عشق فرض راه است همه كس را . دریغا اگر عشق خالق نداری باری عشق مخلوق مهیا كن تا قدر این كلمات تو را حاصل شود . دریغا از عشق چه توان گفت وز عشق چه نشان شاید داد و چه عبارت توان كرد؟ در عشق قدم نهادن كسی را مسلم شود كه با خود نباشد ترك خود بكند و خود را ایثار عشق كند . عشق آتش است هر جا كه رسد سوزد و به رنگ خود گرداند . ((برگرفته از تمهيدات عین القضاة همدانی))



**-----------------------------
می گویند دايناسورها در پايان دوره "كرتاسه" - Cretaceous - يعني حدود 65 ميليون سال پيش ، به طور اسرارآميزي از بين رفتند ؛ بطوريكه فسيل آنها در رسوبات پس از آن هرگز يافت نشده است . اين پرسش كه خزندگان مخوف چرا و چگونه از ميان رفته اند و اكنون ديگر شاهد وجود آنها نيستيم ، باعث پيدايش فرضيه ها و نظريه هاي بسياري شده است
از انبوه اين فرضيات
تغذيه پستانداران نخستين از تخم دايناسورها
فيزيك نامناسب و بزرگي جثه

**-----------------------------
با توجه به اینکه عوامل یاد شده کم نشده، که هیچ – زیاد هم شده :
یعنی جثه ها کوچکتر شده اند و فیزیک هائی از این دست نتوانند سر برآوردن یکی از دلایل اش هم توازن و تعادل در اجتماع میتواند باشد
اصولا در حال حاضر مردم، عمدتا پستاندارند و نوع بشر گرایش بیشتری به تخم خواری پیدا کرده است
حتا یکی از فرضیه هائی که ممکن است در صف خرید سبزی به گوشمان برسد: كمبود جا در كشتي حضرت نوح میتواند باشد
با توجه به اینکه به احتمال قریب به یقین کشتی نوح از پیش رزرو شده ،
نباید انتظار ظهور پدیده ای از این دست را داشته باشیم وخداحافظ پرسوناژ های افسانه ای تذکره الاولیا!

۱۳۸۸ اسفند ۱۵, شنبه

مادر - پدر - کودک


تنها بخشی ازجامعه زنان، می توانند مادر باشند.
و تنها بخشی از مردان توانمندی پدر بودن را دارا هستند
حتا، تنها بخشی از بچه ها را میتوان بچه خواند

زیبائی؟ (ما ننگاشته ایم ها)

جوليا زشت بود و كريه المنظر، با دندان هايي نامتناسب كه اصلا به صورت جوليا نمي آمدند. اولين روزي كه جوليا به مدرسه ما آمد هيچ دختري حاضر نبود كنار او بشيند. يادم هست همان روز ژانت دوست صميمي خواهر من كه دختر بسيار زيبايي بود مقابل جوليا ايستاد و از او پرسيد: (آيا ميداني زشت ترين دختر اين كلاس هستي؟)
همه از اين جمله ژانت خنده شان گرفت. حتي بعضي از پسر هاي كلاس در تصديق حرف ژانت سر تكان دادند و ويليام كه هميشه خودش را براي ژانت لوس ميكرد اضافه كرد: (حتي بين پسرها)
اما جوليا با نگاهي مملو از مهرباني و عشق در جواب ژانت جمل هايي گفت كه باعث شد همان روز اول تمام دختران كلاس احترام جوليا را بيشتر از ژانت حفظ كنند! جوليا جواب داد: (اما ژانت تو بسيار زيبا و جذاب هستي).
در همان هفته اول جوليا محبوب ترين و خواستني ترين عضو كلاس شد و كار به جايي رسيد كه براي اردوي آخر هفته همه مي خواستند جوليا با آنها هم گروه باشد. او براي هر كس اسم مناسبي انتخاب كرده بود . به يكي ميگفت چشم عسلي و به ديگري لقب ابرو كماني داده بود.حتي به آقاي ساندرز معلم كلاس لقب خوش اخلاق ترين و باهوش ترين معلم دنيا را داده بود. ويژگي برجسته جوليا در تعريف و تمجيد هايش از ديگران بود كه واقعا به حرف هايش ايمان داشت و دقيقا به جنبه هاي مثبت شخصيت هر فرد اشاره ميكرد. مثلا به من ميگفت بزرگترين نويسنده دنيا و به سيلويا خواهرم ميگفت بزرگترين آشپز دنيا! و حق هم داشت. آشپزي سيلويا حرف نداشت و من تعجب كرده بودم كه چگونه جوليا در همان هفته اول متوجه اين موضوع شده بود.
سال ها بعد جوليا به عنوان شهردار شهر كوچك ما انتخاب شد و من بعداز ده سال وقتي با او برخورد كردم بي توجه به قيافه و صورت ظاهريش احساس كردم شديدا به او علاقه مندم. جوليا فقط با تعريف ساده از خصوصيات مثبت افراد در دل آنها جاي باز ميكرد.
5 سال پيش وقتي كه براي خواستگاري جوليا رفتم دليل علاقه ام را جذابيت سحر آميزش خواندم و او با همان سادگي و وقار هميشگي اش گفت: (براي ديدن جذابيت يك چيز، بايد قبل از آن جذاب بود ) و من بلافاصله و بدون هيچ ترديدي در همان اتاق شهرداري از او خواستگاري كردم.
در حال حاضر من ازجوليا يك دختر سه ساله به نام آنجلا دارم. آنجلا بسيار زيباست و همه از زيبايي صورت او در حيرتند.
روزي مادرم از جوليا راز زيبايي آنجلا را پرسيد و جوليا در جوابش گفت: (من زيبايي چهره دخترم را مديون خانواده پدري او هستم) و مادرم روز بعد نيمي از دارايي هاي خانواده را به ما بخشيد.

۱۳۸۸ اسفند ۱۳, پنجشنبه

در باره كتاب پرواز ايكار

امروز بر کف دست راست، کپکی داشتم
ایکاروس! ایکاروس!
چرا آن‌گاه که از میان ابرهای باران زا به درون ظلمات آن دریای سبز فرو افتادي
رساتر فریاد برنیاوردی؟
چرا بر جایی نیفتادی که هیچ یک از ما
نتوانیم خون و استخوان روی سبزه‌ها را به فراموشي بسپاريم؟
ایکاروس! ایکاروس!
به چه مي اندیشيدي وقتی به میان ابرهای باران زا خيز برمي داشتي؟
آیا چشم‌هایت خون را نمي ديدند،
و دندان‌هایت از جریان تند هوا یخ زده بودند؟
سرخ و سفید است خاطرات سقوط ‌های بزرگ.
سرخ‌ و سفید است ذهن شاهدان.
سرخ است سفیدی چشم‌ها،
و سفید است گونه‌هایی که زمانی گلی بود.
ایکاروس! ایکاروس!
...
(بخشی از: "ایکور" شعری بلند از گاوین بنتاک خطاب به ایکاروس)


درست پس از انتشار اولين كتاب رمون كنو (خار راه -١٩٣٣) بارقه اي از ظهور پديده اي مدرن و خاص، فرا روي علاقمندان ادبيات فرانسه متصور شد. آنان به منظور اثبات مدعاي خود بايد بيش از يك ربع قرن در انتظار مي ماندند تا : زازي در مترو(١٩٥٩) عنوان پرفروشترين رمان فرانسه را به خود احتصاص دهد.
انتظار فرانسوي ها از يك نويسنده متبحر بر اين اصل استوار بود كه عليرغم مكاشفه گري، داراي شوخ طبعي بالايي باشد كه نبوغ ذاتي كنو در شوخ طبعي و بداعت هاي وي، آثارش را براي خوانندگانش لذت بخش مي كرد. داستانهاي او همواره موجي از طرح هاي نو و شخصيت هاي قابل باور(هرچند نامتعارف) را در بر داشت. مجموعه حقايقي – هرچند جدي- در قالبي كه كنو ميخواست احساسات خود را با خواننده اش به اشتراك گذارد. نبوغ وي قادر به باور پذيري غير قابل باورهاست.
هر چند به گفته خود كنو، شخصيت مورد علاقه اش ابله داستايوفسكي است ، در حاليكه عليرغم باورپذيري بي نقص شخصيت هاي داستانش، هرگز نمي توانيد ادعا كنيد آدمهايش كليشه اي هستند و قبلاً آنها را تجربه كرده ايم. از جمله نگهبان ساتورنين در (خار راه) ، پيرو كارگر در( پيرو دوست من) ، والنتين برو سرباز در (يكشنبه زندگي) و يا زازي دوازده ساله در (زازي در مترو).
رمون كنو (February 21, 1903 – October 25, 1976) شاعر و نويسنده نرماندي در بندر لوهاور به دنيا آمد هرچند كودكي شادي نداشت ،جزو شاگردان برجسته به حساب مي آمد. وي در سال ١٩٢٠ شروع كرد به خواندن فلسفه در دانشگاه سوربون كرد. از جمله موارد مورد علاقه وي ميتوان به رياضيات،بيليارد ، سينما ، زبان يوناني و... اشاره كرد. در ١٩٣٢ با جيني خواهر اولين همسر آندره برتون- ازدواج كرد.
اگر چه برخي رمون كنو را به همراه ولاديمير بولگاكوف از طلايه داران پست مدرنيته ميدانند، (١) ميتوان او را متاثر از مكتب سورئاليست ،پرورده در فرانسه به رهبري آندره برتون دانست و در حال حاضر او را يكي از مهمترين و موثرترين نويسندگان در ادبيات مدرن مي دانند.
آخرين رمان كنو، پرواز ايكار ، در ١٩٦٨ به چاپ رسيد. هر چند در اين داستان ممكن است خواننده ميان اشخاص حقيقي و خيالي دچار سردرگمي بشود ، در مجموع احساسي سرشار از شادي به وي دست مي دهد. اوبر داستان نويس، طي يك بي ملاحظه گي ، پس از ده-پانزده صفحه نوشتن، شخصيت اصلي داستانش را گم مي كند و بلافاصله به دوستان نويسنده اش مظنون مي شود كه آنرا ربوده اند و متعاقب آن كارگاهي خصوصي، موركول ، را براي يافتنش استخدام مي كند. موركول متفكرانه مي گويد: «جريان خيلي پيراندلويي است». (هنگامي كه جان كالدر ، ناشر لندني در جلسه اي به مناسبت خواندن آثار كنو برگزار شده بود ، مي خواست حالات به خصوص بخش اول كتاب را تشريح كند به تركيبي جالب اشاره كرد : گريه-خنده «crylaugh»).
مطلبي در مقدمه كتاب ذكر شده كه رمون كنو جمله اي از لافونتن را در مورد خودش به كار مي برد «من همانطور شعر مي گويم كه درختي سيب مي دهد» اين يك واقعيت انكار ناپذير از طرز تفكر رمون كنو مي باشد، همان گونه كه از زبان دكتر لاژوا در پرواز ايكار آمده است : « رمان نوشتن نبايد كار سختي باشد، كافي است يك داستان واقعي را تعريف كنيم» (از متن كتاب)
رمون كنو را مي توان، به تعبير خودش يك «ماجراجوي انديشه ها» دانست . داستان پرواز ايكار به فرم سناريو نوشته شده و عليرغم اينكه ساختاري بسيار محكم و جذاب دارد و همراه با اشاره اي استادانه و هنرمندانه ، نويسنده با اسطوره ايكاروس به بازي مي نشيند.
ايكاروس طبق افسانه هاي يونان فرزند ددالوس است كه در سر سوداي پرواز دارد. او به همراه پدرش در هزارتويي محبوس بوده و به كمك بالهايي كه با موم به شانه هايش وصل شده بود موفق به فرار شد و به آسمان پرواز كرد ولي چون به رغم پند پدر كه او را از آميختن با خورشيد بر حذر مي داشت ،بيش از حد به خورشيد نزديك شد، موم بالهايش ذوب شد و در درياي اژه سقوط كرد. اسطوره ايكاروس در تاريخ هنر و ادبيات جهان به گونه هايي متنوع منعكس گرديده است كه نمونه آن شعر بلندي از «گاوين بنتاك » شاعر انگليسي است كه قسمتي از آن در ابتداي همين مطلب آمده است. در كتاب پرواز ايكار نيز اسطوره ايكار در ذهن پوياي رمون كنو به كاراكتري بدل شده است تا نخست از كتاب نويسنده اش فرار كند و سرانجام راهي آسمان ها گشته و در نهايت سقوط كند. شيفتگي ايكار به علم مكانيك و بادبادك در متن كتاب نيز از همين روست:
«يكدفعه ايستاد و شروع كرد به برانداز كردن دور و برش و بچه هايي را ديد كه بادبادك بازي مي كردند. اين شيء هنوز در ميان تجربيات او جايي نداشت ، به شدت از آن خوشش آمد. بادبادكي بود بسيار عادي با دمي دراز كه با كاغذكشي تزيين شده بود، چيزي كه ايكار دليلش را نمي فهميد. بادبادك خيلي بالا در آسمان حركت مي كرد و بچه اي كه طناب هدايت آنرا در دست داشت مي دويد، مي رفت، مي آمد و آن لوزي در آسمانها جابه جايي هاي نامنظمي را دنبال مي كرد كه باد و بوالهوسيهاي راهنماي خردسالش به آن مي داد. ايكار سادگي اين ماشين هوشمندانه و ظرافت اين حركت هوايي در جو لاجوردي آسمان را تحسين مي كرد.» (از متن كتاب)
كنو به هيچ وجه اجازه نمي دهد ساخت داستانش به قضا و قدر سپرده شود و توجه به آخرين جمله كتاب نيز ميتواند نمايشگر لحن منحصر به فرد و مغرورانه رمون كنو در پياده سازي ساختاري منسجم و تحسين برانگيز باشد:
«همه چيز آنطور كه پيش بيني كرده بودم اتفاق افتاد ؛ رمانم تمام شد» (از متن كتاب)
دسترسي فارسي زبانان را به رمان شگفت انگيز (پرواز ايكار) را نميتوان جز به يك حادثه مهم ادبي ياد كرد و آشنايي با رمون كنو را نيز. كسي كه لوموند كمي پس از مرگش تيتر زد:
«جهاني ترين ذهن دوران ما»



نوول ها:
Le Chiendent (1933), ISBN 1-59017-031-8 خار راه
Gueule de pierre (1934)
Les Derniers jours (1936), ISBN 1-56478-140-2 آخرين روزها
Odile (1937), ISBN 0-916583-34-1 اوليد
Les Enfants du Limon (1938), ISBN 1-55713-272-0 بچه هاي گلي
Un Rude hiver (1939) زمستان سخت
Les temps mêlés (1941)
Pierrot mon ami (1942), ISBN 1-56478-397-9 دوست من پيرو ( دلقك)
Si tu t’imagines (1942)
Loin de Rueil (1944), ISBN 0-947757-16-3 پوسته روياها
En passant (1944) عابر
On est toujours trop bon avec les femmes (1947), ISBN 1-59017-030-X هميشه،با زنان زيادي خوب رفتار ميكنيم
Saint-Glinglin (1948), ISBN 1-56478-230-1 سن گلن گلن
Le Journal intime de Sally Mara (1950) كيهان شناسي كوچك قابل حمل
Le Dimanche de la vie (1952), ISBN 0-8112-0646-7 يكشنبه زندگي
Zazie dans le métro (1959), ISBN 0-14-218004-1 زازي در مترو
Les Fleurs bleues (1965), ISBN 0-8112-0945-8 گلهاي آبي رنگ
Le Vol d'Icare (1968), ISBN 0-8112-0483-9 پرواز ايكار

(١)
The Contemporary French Novel
Michel Braudeau
Lakis Proguidis
Jean-Pierre Salgas
Dominique Viart

قتل

در آن بعد از ظهر داغ و دم کرده، هر دفعه از کنارم می گذشت، حس تنفر را در درونم احیاء می کرد، منی که در تمام زندگی هیچ چیز جذابی در خودم سراغ نداشتم ، چه طور اینقدر پرشور و حرارت دورو برم میپلکید ، روی پایم می نشست و مثل پروانه دورو برم می گشت ، خدایا چرا نمی فهمد که چقدر ازش تنفر دارم،
آيا این عادت همیشگی و پست من بود که هر چه را که به من تعلق خاطری پیدا می کرد ، پس اش بزنم؟
کاش در آن لحظه کلافگی ، وقتی به اتاق وارد شدم و در را نبستم، شعورش می رسید و تنهایم می گذاشت.
پس از اینکه عرق سرد را روی پیشانی ام حس کردم، فهمیدم موقعش فرا رسیده ، پشتش به من بود و با دو دست، سر و رویش را مرتب می کرد، بدون این که به او نگاه کنم دسته سلاحم را گرفتم ، بدون جلب توجه بلند کردم با تمام قدرت بر سرش کوفتم ،
طفلک این دفعه شانس نداشت که از سوراخ پارگی صفحه مشبک پلاستیکی فرار کند.

۱۳۸۸ اسفند ۱۱, سه‌شنبه

عملکرد جوجو

مجهول: مکانیزم عملکرد جوجوی بودبودیابایدبود
شروط : اگه دست تو یه سولاخی بکنی و نیش بخوری
و اگه نمیری ،آلزایمر هم نگیری
نتیجه: جوجو عمل میکنه
نحوه عملکرد: دوباره دست تو همون سولاخ یا سولاخای متشابه میکنی
شرط ارضاء جوجو هم اینجوریه:
درد نیش جدید>=دردنیش قبلی