۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

به کشتن فرج یابی از سوختن - سعدی

در باب سوم بوستان سعدی – در عشق و مستی و شور – مواجه می شویم با حکایتی که در قالب مثنوی سروده شده است:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت---------شنیدم که پروانه با شمع گفت :
که من عاشقم گر بسوزم رواست--------ترا گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوا دار مسکین من----------برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود---------چو فرهادم آتش به سر میرود
همیگفت و هر لحظه سیلاب درد-----------فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست--------که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام------من استاده ام تا بسوزم تمام
ترا آتش عشق اگر پر بسوخت----------مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفتگو بود شمع---------بدیدار او وقت اصحاب جمع
نرفته زشب همچنان بهره ای------------که ناگه بکشتش پریچره ای
همیگفت و میرفت دودش بسر-----------که این است پایان عشق ای پسر
اگر عاشقی خواهی آموختن-------------بکشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست--------بر او خرمی کن که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض----------چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ-----------وگر بر سرش بارند و سنگ
بدریا مرو گفتمت زینهار------------وگر میروی تن بطوفان سپار
**
حکایت – حسب حذر از تعصب - بی شک اقتفائی است از شیخ عطار در غزلی عارفانه و با تفاوت هایی:

پروانه شبی ز بی قراری------بیرون آمد به خواستاری
از شمع سوال کرد کاخر--------تا کی سوزی مرا به خواری
در حال جواب داد شمعش--------کای بی سر و بن خبر نداری
آتش مپرست تا نباشد---------در سوختنت گریفتاری
تو در نفسی بسوختی زود------رستی ز غم و ز غمگساری
من مانده‌ام ز شام تا صبح----در گریه و سوختن به زاری
گه می‌خندم ولیک بر خویش-----گه می‌گریم ز سوکواری
می‌گویندم بسوز خوش خوش------تا بیخ ز انگبین برآری
هر لحظه سرم نهند در پیش------گویند چرا چنین نزاری
شمعی دگر است لیک در غیب-----شمعی است نه روشن و نه تاری
پروانه‌ی او منم چنین گرم----زان یافته‌ام مزاج زاری
من می‌سوزم ازو تو از من-----این است نشان دوستداری
چه طعن زنی مرا که من نیز---در سوختنم به بیقراری
آن شمع اگر بتابد از غیب-----پروانه بسی فتد شکاری
تا می‌ماند نشان عطار--------می‌خواهد سوخت شمع واری

*
البته‌ پيش‌ از عطّار، حسين‌ بن‌منصور حلاّج‌ نیز در كتاب‌ طواسين‌ و سپس‌ احمد غزّالي‌ (1) در سوانح‌ داستان‌ پروانه‌ و آتش‌ يا شمع‌ را آورده‌اند، اما سعدي‌ حكايت‌ خود را از عطّار وام گرفته‌ و در آن‌ تغييراتی داده‌ است‌. وی این غزل را تبدیل کرده به شوری ملموس ، انسانی همراه با سیلان کلامی مختص به سعدی که قبل و بعد از او ، به این گونه ، سابقه نداشته است. عطار ارتباط خود را با معشوق محدود کرده و ناملموس و انتزاعی بیان حکایت می کند. ما هیچ نشانی از آن عشق جسمانی و شور و احساس غزل سعدی نمی بینیم. عاشق تنها معشوق را می بیند و هماره از خود بی خبر است و اگر جز این باشد، مانند این است که برای خدای شریک قائل است.
*
این حکایت تمثیلی را، شاعر به زبان حال (2) بیان می کند. که در شبی که خواب در نمی ربوداش، محاوره ای بین شمع و پروانه را می شنود. پروانه شکوه دارد که من بایست عاشقی کنم تو چرا به زاری نشسته ای؟ شمع ما لیک، زبان باز است پدرسوخته! دعوی عشق می کند و همین شعله وری نشان از گستاخی و سرکشی اش دارد .
چرا شمع ؟ چون بخواهیم شب را به ظلام نگذرانیم، از روشن گری اش مدد خواهیم جست.همانطور که زینت محافل و بزم آرای مجالس است ، اگر شب تاری در بستر افتاده باشیم، جایی که آشنایان همه رفته باشند، اوست که بر بالین مان تا صبح خواهد گریست. رفیق سوختنی هایمان است و همین گریه هاست که عاقبت کار ، زمین اش خواهد زد. شمع روشن جانبازی می کند و سر سپردگی اش نمادی عاشقانه دارد. چشم ما را به رخ انجمن ها می گشاید و داغ نومیدیش بهر سوختن است. همچنان که می گرید و می سوزد ، اشکی فرو می ریزد که فروزان و آتشین است . آرزویش است که در عشق فنا شود همراه با گریه ای بی حاصل! چه هنگام می افروزد؟ شبی سیاه و ظلام. کسی در آفتاب بلند شمع نمی جوید.
گفته اند مردمان پیشین شمع را از موم فرا می آوردند و موم نیز از عسل (انگبین) استحصال می گشت. شمع می گوید چون یار شیرین اش (شیره ی عسل) را از او ربوده اند، او نیز همچو فرهاد از دوری شیرین اش در آتش فراق می سوزد. این ایهام هنر مندانه و وهم انگیز مختص سعدی است. این نوع عاشقی با انواع دیگر متفاوت است . انواعی مانند : نی و نیزار (بشنو این نی چون شکایت می کند..) گل و بلبل (فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش..)... عاشقی مورد نظر، سه عنصر دارد:
اي شمع بزم! دوش چرا مي‌گريستي؟ - پروانه عاشق است تو سر گرم كيستي؟ - ابدال اصفهاني
سوختن پروانه نیز نمادی از شیدایی و جانبازی در راه عشق است. دلبران بی رنگ و تزویر، دلربایی ندارند همچنانکه پروانه، پی شمع خامش نخواهد شد. چون پروانه ای خواهیم جستن، کافی است شمع بیفروزیم تا ببینیم چه گونه خود را به آتش شوق می سپرد. پروانه عاشق است اما اگر بخواهد روز وصلی را ببیند، سوختن و فنا نصیب اش خواهد شد، اما این وصل برایش میسر است. هر چند عظمت و ترس از هرم شمع ، اجازه ی نزدیکی را بدو نمی دهد ، حتا خوش بین باشیم می گوییم مردد است. اما شمع دیگر امید وصال ندارد ، پروانه در حضور شمع می سوزد و شمع دور از عارض شیرین اش ! در این محفل مخوف، بساط نیستی گرم است غوغائی است نزد خونین دلان. شمع که قطعاً به معشوق نخواهد رسید ، چاره را در سوختن می بیند اما در چه وضعیتی بایست مقاومت کند؟ استاده :
نروی به محفل ای شمع، که زتنگی دل اینجا - به نشستن توجا نیست،مگرایستاده باشی– بیدل دهلوی
اما شمع ما که از ابتدا تا انتهای شب در حال زاری است ، محفل و بزم دوستان و یارانش را منور می کند. یعنی بیدار است و خفتن نمی تواند در پی او پروانه هم به این شعله خندان عشق می ورزد و دیوارها شاهدان جولان رقص سایه های این مست اند:
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع - قصّه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز - عماد خراساني
در نهایت پیش از دمیدن صبح امید، دگربار پری وشی پیدا میشود و شمع بی جان ما را می کشد. شمعی که اکنون اراده ای برای به پا خاستن و همآوردی ندارد . قلندر ، زمین خورده و چون گوشه نشین است و در انجمن از دیگران جداست ، دیگر بار سر بلندی نتواند. شمع کشته دود اش تمام محفل را در می نوردد ، دودی که محال است بتوان در سینه نهان داشتن. محروم و بی نصیب از بزم ، نوری بر بالین اش نخواهد تابید وسر تسلیم بر پای سوختن خواهد سائید.
در انتها، شاعر تنها راه رهایی از سوختن، را فنا می بیند. حالا که قرار است یک روز بمیریم ، چه به تر از غم معشوق باشد این مرگ (3). حكايت‌ سعدي‌ تفاوتی سترگ‌ با نقل عطّار دارد. شمع‌ در انتهاي‌غزل‌ عطّار از شمعي‌ غيبي‌ سخن‌ مي‌گويد، شمعي‌ كه‌ خورشيد حقيقت‌ است‌ و شمع‌ ما پروانه ‌وار در او مي‌سوزد. اما سعدي‌ با اين‌ مطلب‌ عرفاني‌ حكايت‌ خود را ختم‌ نمي‌كند بلکه بسیار خوش و لطيف‌تر خاتمه می دهد.
آخرالامر، تنها شاهد این ماجرا، پروانه خواهد بود و بایست باقی عمر را قلندروار شمعی دگر شود و بسوزد که چرا شعله ی رقصان شمع را در آغوش نکشید:
نه هر خامي زپايان شب عاشق خبر دارد - كه فصل آخر اين قصّه را پروانه مي‌داند - باستاني پاريزي

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

1- در نسخه ی شخصی ام از سوانح غزالی(چاپ اول نشر دانشگاهی تصحیح هلموت ریتر) در فصل 39 آمده:
حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوت معشوق آید نه معشوق قوت عاشق زیرا که عاشق در حوصله ی معشوق تواند گنجید اما معشوق در حوصله ی عاشق نگنجد. عاشق یک موی تواند آمد در زلف معشوق اما همگی عاشق یک موی معشوق را بر نتابد و ماوی نتواند داد.
پروانه که عاشق آتش آمد قوت او در دوری ، اشراقست ، طلایه اشراق او را میزبانی کند و دعوت کند و او بپر همت خود در هوای طلب او پرواز عشق می زندو اما پرش چندان باید تا بدو رسد. چون بدو رسید نیز او را روشی نبود. روش آتش را بود درو و او را نیزقوتی نبود . قوت آتش را بود و این بزرگ سری است. یک نَفَس او معشوق خود گردد. کمال او اینست. و آن همه پرواز و طواف کردن او برای این نَفَس است تا کی بود که این بود. و پیش از این بیان کرده بودیم که حقیقت وصال این است . یکساعت صفت آتشی او را میزبانی کند و زود بدر خاکستری بیرونش کند...

2-(ظاهراً زبان حال معادل سازی شده ی : Literary Device است)
مفهوم زبان‌ حال‌ را معمولاً در مقابل‌ زبان‌ قال‌ -و در برخی اوقات زبان‌ قال‌ و مقال - ‌به‌كار مي‌رفته‌ است ومعناي‌ کامل آن‌ اين‌ بود كه‌ گوينده‌اي‌ وقتي‌ مي‌خواسته‌ مطلبي‌ را غيرمستقيم‌ بيان‌ كند، آن‌ را از زبان‌شخص‌ يا موجودي‌ ديگر بيان‌ مي‌كرده‌ است‌. نقل مطلبي‌ از زاویه دید ‌ ديگري‌ و به‌ اصطلاح‌ از حال‌ و صفت‌ اومطلبي‌ به‌ زبان‌آوردن‌ سابقه‌اي‌ دراز دارد، ولي‌ سابقة‌ استفاده‌ از خود تعبير زبان‌ حال‌ در فارسي‌، تا جايي‌ كه‌مي‌دانيم‌ از اواسط‌ قرن‌ پنجم‌ هجري‌ تجاوز نمی کند. ابتدا ناصرخسرو قبادياني‌ و به‌ دنبال‌ او شعرا ونويسندگان‌ ديگر خراسان‌ بودند كه‌ اين‌ تعبير را در آثار خود به‌ كار بردند و معنايي‌ كه‌ از آن‌ استنتاج مي‌كردند،اين‌ بود كه‌ شاعر يا نويسنده‌ حرف‌ خود را از زبان‌ موجودي‌ ديگر كه‌ چه‌ بسا موجود بي‌زباني‌ هم‌ بوده‌، بيان‌مي‌كرده‌ است‌. بنابراين‌، گويندة‌ اصلي‌ درواقع‌ خود شاعر و نويسنده‌ است‌.

3- در بوستان‌ ، حكايت‌ زبان‌ حالي‌ ديگري‌ نيز دربارة‌ پروانه‌ و شمع‌ آمده‌ است‌. شخصي‌ به‌ پروانه‌ طعنه‌ مي‌زند و به‌ او نصيحت‌ مي‌كند كه‌ گرد آتش‌ شمع‌ نگردد و دوستي‌ ديگر براي‌ خود اختيار كند:
كسي‌ گفت‌ پروانه‌ را كاي‌ حقير
برو دوستي‌ در خور خويش‌ گير
رهي‌ رو كه‌ بيني‌ طريق‌ رجا
تو و مهر شمع‌ از كجا تا كجا؟
...
كسي‌ را كه‌ داني‌ كه‌ خصم‌ تو اوست
‌نه‌ از عقل‌ باشد گرفتن‌ به‌ دوست‌
تو را كس‌ نگويد نكو مي‌كني‌
كه‌ جان‌ در سر كار او مي‌كني‌

اما پروانه‌ پس‌ از شنيدن‌ اين‌ سخنان‌ به‌ زبان‌ حال‌ مي‌گويد كه‌ آتشي‌ در دل‌ دارد كه‌ آتش‌محبّت‌ است‌ و همين‌ آتش‌ او را به‌ جانب‌ شمع‌ مي‌كشد:
نگه‌ كن‌ كه‌ پروانه‌ سوزناك ‌چه‌ گفت‌:
اي‌ عجب‌ گر بسوزم‌ چه‌ باك‌؟
مرا چون‌ خليل‌ آتشي‌ در دل‌ است
‌كه‌ پنداري‌ اين‌ شعله‌ بر من‌ گل‌ است‌
نه‌ دل‌ دامن‌ دلستان‌ مي‌كشد
كه‌ مهرش‌ گريبان‌ جان‌ مي‌كشد
***
مرا چند گويي‌ كه‌ در خورد خويش‌
حريفي‌ به‌ دست‌ آر همدردِ خويش‌
بدان‌ ماند اندرز شوريده‌ حال
‌كه‌ گويي‌ به‌ كژدم‌ گزيده‌ منال‌
كسي‌ را نصيحت‌ مگو اي‌ شگفت
‌كه‌ داني‌ كه‌ در وي‌ نخواهد گرفت‌

و سرانجام‌ پروانه‌ مي‌گويد كه‌ من‌ كه‌ بالاخره‌ بايد بميرم‌، پس‌ چه‌ بهتر كه‌ جان‌ خود را برسر معشوِ ق ببازم‌:
چو بي‌شك‌ نبشته‌ است‌ بر سر هلاك
‌به‌ دست‌ دلارام‌ خوش‌تر هلاك‌
نه‌ روزي‌ به‌ بيچارگي‌ جان‌ دهي
‌همان‌ به‌ كه‌ در پاي‌ جانان‌ دهي‌