۱۳۸۹ شهریور ۳۰, سه‌شنبه

دل نوشته هاي يك كفش كوه

خوب، احتمال می دادم که بعد از باز کردن درب جعبه ، بخواهد زر ورق هائی كه در برم گرفته اند را با نوعی نگرانی و البته ظرافت کنار بزند و هنگامی که پرده تصورات اش ، به همراه زر ورق ها ، کنار رفت و هیچ کدام ار حدس هايش درست از آب در نیامد ، لذت بخش بود که می توانستم به وضوح برق تحسین را در چشمانش ببینم. در آن هنگام که نوک انگشتانش ظریف اش را بر چرم لطیف و پرداخت شده ام می کشید و با نگاه اش، شکوه و پاكي روح مرا نوازش می کرد، آرام تکیه داده بودم به لنگه ی چپ ام و منتظر کشف های هیجان انگیز اش از خودم ، بودم! و جالب این که با لنگه چپ ام یا تعمدا و یا غیر ارادی ، نمی خواست ارتباطی برقرار کند و تنها به جنبه بكر بودن ام توجه داشت.
در من پاكي مي ديد ، يعني بي عيبي ، بدون آميختگي ، سكون ، ثبات و آرامش، غافل از اينكه مي بايست شور و شوق انتظار جنبش و فعاليت ام را مي ديد ، معنای اصالت وجود یک کفش کوه!
مطابق حدس ام ، کفه ي زيرين ام ،برایش ابتدائی ترین خاکریز فتح ناشناخته هایم بود هرچند مردم به آن ، از دید زیبائی شناسانه توجه نمی کنند، به حد کفایت دلربائی داشت که مورد نوازش عاشقانه اش قرار گیرد. تاب و تحمل اش که به سر رسید ، بی صبرانه مشغول پوشانیدن بند هایم شد ، همانطور که سلیقه خود اش بود ، یعنی سوراخ های انتهائی را عبور نمی داد تا بتواند انتهاي بند ها را ، همچون خلخال دور مچ پایش حلقه کند ، این ترکیب بافت بند – همچنین – ارضاء کننده لذت بصری او به شمار می آمد. یکی دو بار خواست امتحانم کند ، حیف اش آمد و رفت جورابی ضخیم و لطیف جست که پیش از آن استفاده نشده بود- گوئی با طبیعت من سازگار تر باشد - و من شاهد بودم که آنها را با چه ملاحتی به پا می کشید.
هنگامی که نوک پایش را ترسان و لرزان ، با احتیاط تمام درونم فرو کرد رایحه ی سحر انگیز جوراب نو و بوی دلنشین پایش فضای درونم را در نوردید، آغوشم را باز کرده بودم و آرزوئی جز در بر گرفتن اش را نداشتم ، معلوم بود ، هنگام سفت کردن بند ها مراقب بود آنقدر زور وارد نكند كه ردی از بند ها روی چرم پرداخت شده ام ، بیافتد ، گوئی فرآیند عشق ورزی است ، از این رو که عشق نه زور را به كار مي برد و نه زير بار زور مي رود. هنگامي كه با هدف نوازش زبان روي صورت كسي ميكشند ، آب دهاني را بر جاي مي گذارد كه همان آب دهان ميتواند به تفی پلید مبدل شود يعني هر چه كه هست نيكي است نه پليدي ، و اين بي حرمتي و زورگوئي است كه ناپاكي مي آفريند . پاكي نگاهي است كه بدي ها را ، در جائي كه واقعاً نيست، نبيني. ولي ناپاك بدي را همه جا مي بيند و از آن لذت مي برد. عشق زور را ناپاك مي بيند و از آن رنج مي برد . پاكي محض امري محال است ، آدم ها فقط حق انتخاب از ميان انواع ناپاكي ها را دارند و اسم اش را بهداشت گذارده اند.
وقتی علیرغم میلم همین کار را با لنگه چپ ام انجام داد ، به پا خاست و اولین گام هایش را بر روی فرشی برداشت که پیش از این اجازه نداده بود احدی روی آن گام بر دارد گوئی داشت نوازش و احترامم مي كرد و با خود روز هائی را به تصوير مي كشيد که در زیر پایش ، برنده ترین صخره ها و خشن ترین راه ها را در ركابش ، در مي نوردم . اطمینان داشت در هجوم تند باد های زمستانه ، برایش آغوشی گرم و در هرم تفتیده تابستان ، مامنی خنک خواهم بود. یقین داشت اگر کفه ام سوراخ شود و یا پوستم ترک بخورد ، در نهایت لطافت از پاهایش پاسداری خواهم کرد ، در آن هنگام دوستم خواهد داشت چون ضعفم را بي آنكه او براي تائيد قدرتش استفاده كند ، نشانش خواهم داد.
این طبیعی بود که روز های نخست هوایم را داشته باشد و در هر کوه پیمائی ، مرا لختی به خودام وانگذارد . به نظر ، زمستان پيشين در پناه گاه قله الوند بود که شبی میان کفش های دیگر رهایم کرد و راحتی قدیمی اش را به پا کشید . وقتی دور می شد در نوع راه رفتن اش نوعی سبکی قابل مشاهده بود. خوب ، عادت به تنها ماندن کنار کفش های دیگر را نداشتم. بعد از چند نوبت زیر پای خلق ماندن ،آن قدر مرتب نگاه داشته شده بودم که چند نفری رغبت کنند اصطلاحاً مرا پا بزنند ، اما همه ساختارم متناسب اش تنظیم شده بود ، این موضوع را نمی دانستم و آن شب سرد زمستانی محک خوبی بود که متوجه بشوم اندامم قالب اندام اش شده اند.
و هم تقدير بود كه آن پلشت – نگاه بان اشياء گمشده – در آن شب تاريك شهوت بر او چيره گردد و مرا برباید. آیا اگر نمی ربودم ، کمتر سعادتمند می بود؟ نمي توان گفت كه در صورت جلو گيري از شهوت اش مي توانست سعادتمند شود ، بلكه برعكس، اين لذت سعادت بود كه مي توانست از شهوت اش جلوگيري كند.
و هم اکنون بعضی از شب ها ، از جمله همهمه ها و هیاهوی دور و اطراف ، تنها همین مضمون پاسخ مسئول اشیاء گم شده ، هم او كه با من بد كرده بود، می توانست توجه ام را به خود جلب کند:
-موضوع پولش نیست ، فقط یه جفت بدرد بخور دارم که هرکی پاش میکنه ، پاشو میزنه . حوصله ندارم ، می ترسم شما هم لیچار بارم کنین.
هچ كسي بدي را به خاطر بدي كردن انجام نمي دهد، بلكه تنها براي لذت خود انجام مي دهد ، كه اين يكي، نوعي خوبي است. خوش دل از انجام چيزي نمي هراسد چون مي داند هيچ چيز بالذات پست نيست و هر چيزي براي خوشدلان نيك است.
-اين كه نو است، من به شما گفتم كار كرده ميخوام.
- من بيني و بين الله گفتم كار كرده است ، كس ديگه بود نمي گفتم .اين جعبه و زرورق رو خودم تهيه كردم ، كفه اش رو عوض كردم و بند نو روش گذاشتم ، بده دست خانم ات وقتي جعبه رو باز كرد ، فقط چهره اش رو نگاه كن ، راضي ميشي...

۱۳۸۹ شهریور ۲۸, یکشنبه

میدونی ! هنوز داشتم رخوت مستي خواب صبگاهي رو با خودم مزمزه مي كردم . خوب، معمولن اين كار رو انجام مي دم. درست مثل يك دل سير دستشوئي رفتن و آرامش بعدش ...
چند قدم از ورودي دور نشده بودم كه دستشو گذاشت رو شونه راستم ،
اون موقع صبح، برگشتم ديدم كونشو كج كرده ، دستشو به كمرش زده و با لب و لوچه آويزون ميگه :
مرد! وايستا ، دارم قصه پائيز مي گم.
زمين رو نگاه كردم ديدم راست ميگه چند تا ئي هم از برگ هاي رنگ و رو رفته اش ، مثل كف دست رو چمن ها ، نیمکت چوبی رنگ و رو رفته ، و سنگفرش پياده رو گذاشته . گفتم :
شرمنده عجله دارم، عصري برگشتني باهات اختلاط مي كنم. و گفت :
هوووووي ، كجا وايستا مي خام همينو بهت بگم...
همين طور كه دور مي شدم ، از دور داشت عربده مي زد و ليچار بارم ميكرد:
بدبخت بدو ، بدو كه به سرويس برسي ،...

بعد از ظهر ، علیرغم اینکه پیاده روهه تو ظل آفتاب بود، راهمو ، جوری انتخاب کردم که روی نیمکت جلو پاش بشینم و باهاش اختلاط کنم، این طور بود که با نیش باز و گشاد گشاد به سمتش رفتم و دیدم که مشغول سرگرم کردن یه بچه است و هی دستاشو میذاره روسر بچه و کیف می کنه و میخنده،
میخاستم بگم به حرفات فکر کردم ، میخاستم بپرسم منظور ات از پائیز ، آیا موقتی بود یا دائمی، میخواستم بگم خوب ، تو پائیز هم می تونی لذت بخش ترین لحظات زندگی تو رقم بزنی و...
خوب، راستش منو به تخمشم حساب نكرد
از كنارش كه رد ميشدم مطمئن بودم اون هم حواسش به من هست و حساب ام نميكنه ، نمیدونم شاید تنبیه ام می کرد و شاید هم با این رفتار اش داشت بازم بهم پیام می داد.
من طعمه کرم‌ها نخواهم شد زیرا جایگاهم را در آنسوی ستارگان به چشم خود دیده‌ام.
شهاب‌الدین سهروردی

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

تحميديه

سپاسي سه بار نثار ساحت دَيار كه كالبد را به فروغ ايزدي جلا داد و وجود را به معونت نبوي صلا و قيام را به ضرورت داوري بلا.
نفس سينه را در آرزوي وصالش تاب نيارست
و قفس ديده را در ياد فراغش خواب نبايست
شاكران افلاكي به تعدد عبوديت بسنده كردند و عالمان خاكي به تعذر در معصيت
غمزه وصالش تاب از صالحان مي ستاند و نغمه صلايش خواب از پارسايان مي رماند
در فسحت ايام انبازت نكرديم كه در ليال ضجرت مونس
تا ياد عزيزت به دل ماست تو هستي – تا محفل جان مامن عنقاست تو هستي
دي عارف دلسوخته از درد ترا گفت – تا يك دل شوريده و رسواست توهستي

باده گساران كلامت تعلق درباختند و شعله پردازان شرارت زنار درساختند
تا ساقي چه رساند
آنكه بر حريم حبت بال گذاشت ، هفت منزل عشق را بر گره دار نگاشت
تا ساقي چه نمايد
و تا عشق سالك كونين بباخت ، هذيان تب شبت ، غزل را ملهم عشق شناخت
تا به صفاي تبت هزج گوئيم و به عشق شبت غزل:

شب است و شاهد و شيدا، شبي شاهد وش شيدا - شبي شوريده و زيبا و عاشق پرور و ديبا
درونش رازها پنهان ، ز رندان و غزل گويان - ز ايجاز مه تابان ، درون سينه ها پيدا
شهيدان شب كويت ، ز جعد تاب گيسويت - نشسته بر سر كويت ، دلي دارند خون پالا
شرار من چو بر خيزد، كه مي در ساغرم ريزد - شرابش فتنه انگيزد ، بسوزاند دل ما را
شبي لايعقل ومدهوش ،پس از آواي نوشانوش - چنان بگشودمش آغوش، كه ماهي در بردريا
نگار ارغوان پوشم،که خواند افسانه در گوشم - زهجرش جمله در جوشم، به عشقش یکه و تنها