۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

تولد عشق؛
مدیون تصور است

۱۳۹۰ آذر ۱۲, شنبه

فایترم مُرد

وقتی صدای حادثه خوابید
بر سنگ گور من بنویسید
یک جنگجو که نجنگید
اما شکست خورد

۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

با بارش شبانه ، زین شعر عاشقانه
یادم به یاد یادت
از نو بهانه بگرفت ،

از پشت ابر نالان، ماهم ترانه سر داد:
بر خیز و با ترنم
جاری شو بر دهانم

...
در صبحدم زبانم ، با هجر ماه تابان
طعم گس شکایت ، وز نو بهانه بگرفت
...
ممم راستی ، عزیزم
گر این دهان تلخم ، پر بود از حلاوت

از جادوی لبت بود

وز ذکر نام خوبت ، … فعلن ادامه دارد...

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

اما
تو باید به من زنگ می زدی
هرچند می دانستی که جوابت را نمی دهم
تو باید به من زنگ می زدی
اما

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

خاطرات کودکی - شش

عروسی:
منزل آقای مهندس در ته کوچه ، حیاطی بسیار بزرگ داشت و رسم شده بود تمام فک و فامیل اش که عروسی داشتند ،مراسم را آنجا برگزار کنند.
عمارت ما نیز مماس با حیاط مهندس بود. یعنی داخل کوچه ، از درب وردوی منزل ما که وارد می شدی - سمت چپ - ما می زیستیم .هنگام عروسی سرقفلی داشت که عروسی های پر زرق و برق را دید بزنیم:
رشته های رنگارنگ ریسه ها، کاغذ کشی ، چراغ های زنبوری پایه دار ، میز و صندلی هائی که با ملحفه ی سفید پوشانده شده بودند و البته ارکستر که ورودی درگاه منزل بود ،هرچند کمی از ما دور...
رسم بود وقتی ارکستر شروع به نواختن می کرد همه ی ما بچه ها می رقصیدیم بالای بام!! طی یکی از همین رقصیدن ها ، سعید از بالای بام با سر به باغچه فرود آمده بیهوش شد. پس از به هوش آمدن اش ، متوجه شدیم کمی شیرین می زند و نتوانست درسش را هم تمام کند .چنین شد که رفت وردست دوست پدربزرگ در بازار؛ شاگردی .. و ما چه قدر دلمان برایش سوخت...
در حال حاضر سعید ، متمول ترین عنصر بچه های فامیل است!
ارادتمندیم آقا سعید:-)

خاطرات کودکی - پنج

این یکی را خودم یاد ندارم و مرحوم پدر نقل کرده است:
می گفتند : سه و نیم ساله بودی که تو و برادرت را برای دیدن شاه که از خیابانی می گذشت همراه برده بودم و از عقب مواظب تان . و تو ، مطابق معمول مجسمه ی سنگین "خروس" گچی ات را به همراه آورده بودی!
شما کله هایتان را از لای پاهای جماعت عبور داده بودید که شاه را ببینید و پسرکی هم سن و سال برادر بزرگت ،او را هل داد و با پس سر ،به زمین اش زد . تا بیایم به خود بجنبم دیدم خون از سر پسرک بیچاره فواره می زند و تو بالای سر اش با خروس گچی ایستادی...
پسرک گریه کنان ، دست روی سر خونی فرار کرد و همین شد که بعد از شش ماه ، در چهارسالگی گذاشتمت کلاس اول دبستانی که مدیرش دوستم بود، به عنوان مستمع آزاد... بگذریم که معدلم چند شد و ...

خاطرات کودکی - چهار

یک آقایی بود که با دوچرخه به مجالس زنانه می رفت و روضه می خواند.
یک روز که نان لواش خریده بودم و به منزل باز می گشتم، دیدم منصور، پسر عمویم، دنبال دوچرخه آقا می دود و مرتب تکرار می کند:
"آقا خره"
"آقا خره"
و کاسب ها جملگی قهقهه می زنند، و بلا فاصله آقا از دوچرخه پایین پرید و دنبال منصور، غافل از این که منصور از باد هم سریع تر می دود.
ظهر پنجشنبه ای در حیاط دور هم جمع بودیم که ندای "یاالله" ، "یاالله" آمد - زن ها ور جهیدند و پرده جلوی درب همیشه باز حیاط کنار رفت، و منصور را دیدیم که از ناحیه گوش ، از دست آقا آویزان بود و دست و پا می زد:
"خانوم جلوی بچه ات رو بگیر ... به خدا تو محل برام حیثیت نذاشته..."
بعد ها منصور دلیل این کار اش را به من گفت ... بماند...

خاطرات کودکی - سه

این یکی مربوط می شود به بعد از هجرت ...
بعد از سفر همیشگی مادربزرگ ما و عمو ها به سه نقطه ی مختلف شهر هجرت کردیم، گیشا، یوسف آباد و شهرآرا.
در هفته اول بود که رفتار های ناشناخته ای از بچه محل های جدید می دیدیم:
-به دختر های هم محل شان هم متلک می انداختند...
-خیلی هاشان با لباس ای زیبا و موهای سشوار زده بیرون می آمدند...
-خوردن مشروب تفاخر بود و شنبه به شنبه کیسه های زباله پر از شیشه های خالی جلوی درب آپارتمان ها بود...
در همان هفته اول پیرزنی با عصا را دیدم که بار خود را کشان کشان به منزل می برد، طبق عادت رفتم که کمک کنم که نخستین ری اکشن اش بلند کردن عصا به طرف من بود و پس از پی بردن به منظورم ، تنها تحیر و تعجب اش را نشانم داد و من نیز دور شدم.
عین همین اتفاق برای یکی از پسر عموها، در محله دیگر شهر نیز رخ داده بود.

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

خاطرات کودکی - دو

محمد آقا عادت داشت وقتی پسرانش با کسی دعوا می کنند، از دور مراقب باشد و جلو نیاید.
آن روز امیر، پسر سوم یا چهارم اش، طبق معمول با علی تیرانداز درگیر شده بود.
وقتی علی را زمین زد چند لحظه مردد بود و بعد لگد محکمی به او نواخت ...
محمد آقا علیرغم عادتش دوان دوان نزدیک شد و چنان سیلی به گوش امیر زد که تا جوی کنار خیابان پرتاب شد و متعاقب اش به امیر گفت:
"مگر نمیدونی کسی رو که زمین خورده، نباید زد!"

خاطرات کودکی - یک

همیشه دوست داشتم داخل آن فروشگاه دودهنه را ببینم ، فروشگاهی که برچسب های قهوه ای گل گلی پنجره هایش را استتار کرده بود. خیلی بلند تر از قد من ... و تنها اطلاعاتی که در باره ی آن داشتیم ، محدود می شد به نفرین هائی که زن عموها و مادر نثار آن کافه می کردند.
راستی آن محل مخوف را "کافه" می خواندند.
بعد ها متوجه شدم در این کنجکاوی خواهر ، برادر و همچنین دختر عمو ها و پسر عمو ها شریک ام هستند.
خبر که به پسر عمو محمد ام که رسید، قول داد که روزی همگی مان را به این لقاء مفتخر کند.
محمد پسر عموی بزرگمان 19 ساله،دیپلمه بود و با یک سال سابقه ی کار.
روز موعود فرا رسید و ما یازده بچه در رنج 5 تا 11 سال راهی کافه شدیم:
من ، برادر، خواهر، لیلا، منصور، ناصر، سعید، وحید، فریبا، گلنار،شهرزاد و البته محمد.
محمد تنها با صاحب کافه هماهنگ کرده بود ، به همین دلیل وقتی وارد شدیم با قهقهه مردانی که دوتا سه تا پشت میز هایشان نوشیدنی میخوردند ، مواجه شدیم. سمت راستمان چند میز و صندلی بود سمت چپ یخچال و آن نیمکت های روبرویش.
محمد اما بی اعتنا یازده ساندویچ نصفه کالباس برایمان گرفت و همه روی نیمکت های مقابل یخچال نشستیم و با خوشحالی ساندویچ هایمان را با نوشابه خوردیم. و خوشحال بازگشتیم.
دمدم های غروب صدای داد و فریاد که از حیاط برخاست ، دیدیم عمو دنبال محمد دور حوض میدود و محمد با چالاکی پرده ی جلوی در را کنار زده، فرار کرد و یکی دو روزی به منزل عمه پناهنده شد تا آب ها از آسیاب بیافتد.

خاطرات کودکی - محله ی خانی آباد

سه خانه،
تنها سه خانه ی بزرگ یک کوچه را تشکیل داده بودند.
خانه پدر بزرگ یک نبش .. خانه محمد آقا با 9 پسر اش نبش دیگر و خانه ی آقای مهندس با تنها پسرش رضا ، انتهای کوچه را.
خانه ی ما متشکل از چهار عمارت در گوشه ها بود که دو عمو ، ما و مادربزرگ ساکنان اش بودیم. پدر و عمو ها خانه هایی در شهر داشتند ، اما ما ،بچه ها حکم کرده بودیم که دور هم باشیم.به خاطر آن حوض بزرگ ،آن درختان و یازده بچه ی شر...
کوچه اما جوئی در دل اش داشت و درختی تناور نزدیک به انتهای آن.
مدتی قبل که سرکی به محله زدیم ، آپارتمان های بسیار به جای خانه ی ما روئیده بودند.
و من بر سر آنم که خاطرات آن دوران را نقل کنم...

۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

مشتغلان این روز ها...

نیسان . ۞ ماه هفتم از سال سریانی میان آذار وایار، و آن ماه دوم بهار است مطابق اردیبهشت فارسی و ثور عرب و تقریباً مطابق است با آوریل فرانسوی و آن 30 روز است .. و باران این ماه را نیز مجازاً نیسان گویند. (لغت نامه دهخدا)
----------
قدما می پنداشتند چون قطره ی باران از ابری چکد، صدف آن را به آغوش می کشد و به جان می پرورد ، تا به گوهری (لؤلؤ )شاهوار مبدل شود:
----------
بیت:


تاک را سیراب کن ای ابر نیسان در بهار
قطره تا می می تواند شد چرا گوهر شود

(میرزا رضی دانش مشهدی-۱۰۷۶)

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

وداع

ما پیوسته سوال می کنیم و سوال می کنیم
تا آن دم که مشتی خاک سرد
برای همیشه دهانمان را پر کند
اما خدای را، این هم شد پاسخ؟

Also fragen wir beständig,
Bis man uns mit einer Handvoll
Erde endlich stopft die Mäuler—
Aber ist das eine Antwort?

Thus we ask and keep on asking,
Till a hanful of cold clay
stop our mouths at last securely-
but pray tell, is that an answer?
------------------------------
heinrich heine

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببُرم؟

مطلب در خصوص غزلی با یازده بیت است، غزلی که در تاریخ شعر فارسی - دست کم تا قرن بیست و یک - همتا ندارد.
بوستان بین سال های 653 و 655 هجری قمری (قبل از موج دوم حمله مغول به ایران) سروده شده است:ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج/ که پر دُر شد این نامبردار گنج

این بدان معناست که اکنون فضای نسبتاً امنی مهیا شده که ابوبکر پسر سعدبن زنگی با خراج سالی سی هزار دینار از فتنه ی مغولان فراهم ساخته است. مدت ها از حضور سعدی در نظامیه بغداد می گذرد(623 ق) جایی که حتا شاعر بودن اش با شیخ مرشد – امام محمد غزالی – مورد مناقشه بوده است: مرا در نظامیه اَدرار بود / شب و روز تلقین و تکرار بود.

و حیرت زاست در میان این فضای ملتهب و تلقینات متعصبانه، چنین غزل جسورانه ای به ثمر بر نشسته باشد. علاوه بر محتوا، بافت نحوی ، عناصر آوائی ، زبان تصویری و لحن سعدی در این غزل غوغائی بر پا کرده است که برای نشان دادن گستره و ژرفای تجربه های استاد و پی بردن به حد زیبایی کلام اش کافی است.

دکتر فخر الدین شادمان در مجموعه مقالات منتشره، به سال 1316 خورشیدی ادعای بزرگی در باره این غزل شگفت انگیز ، بعمل آورده است:

" نه فقط تا زبان فارسی هست، این غزل پایدار خواهد بود بلکه تا وقتی این غزل هست، زبان فارسی زنده خواهد ماند!"

و اما غزل:

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گَرَم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک، باکی نیست
کجاست تیر بلا؟ گو بیا که من سپرم

ببند یک نَفَس ای آسمان دریچه صبح
بر آفتاب، که امشب خوشست با قمرم

ندانم این شبِ قدرست یا ستاره روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم

خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم

بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

روانِ تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببُرم؟
(1)

غزل مورد نظر که برگزیده ی ششصدو پنجاه غزل عاشقانه ی سعدی است، حسی را به خواننده القاء می کند که لازم به تشریح آن نیست و پس از خواندن آن احساسی عمیق و تامل بر انگیز به ما دست می دهد. با توجه به روحیه روان شناختی سعدی ، علیرغم آگاهی اش به رنج ها و کاستی ها از هجران یار، روحیه اش کاملاً مثبت و زندگی گراست.

مایلم منزل به منزل این کاخ با شکوه را با تامل بپیمایم:


* یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم / گَرَم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم

استفاده از عناصر آوائی در بیت نخست غزل خواننده را نسبت به ادامه ی خواندن آن ترغیب می کند. نمونه ی دیگر حسن انتخاب واژگان در شروع باب سوم بوستان است:

خوشا وقت شوریدگان غمش / اگر زخم بینند اگر مرهمش.

یا : شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی/ غنیمت است چنین شب که دوستان بینی

بسیار پیش آمده است که در زبان شعر و فرهنگ قدیم "شاهد" و گواه زیبایی به نوجوانان هم جنس اطلاق می شده اما در این غزل به دلایل بسیار – که به عروج غیر افلاطونی انتهای غزل بر می گردد – چنین نیست.

شب است و حضور معشوق در آغوش عاشق و ادعای شاعر(2) مبنی بر اینکه اگر همچون عودی ، بر آتش بنهند اش ، دم نخواهد زد.


* چو التماس برآمد هلاک، باکی نیست / کجاست تیر بلا؟ گو بیا که من سپرم

عشق تشنه ی قربانی است: عمر، جوانی ، ثروت ، مقام، سلامت...

اکنون که هم آغوشی با معشوق میسر شده، دیگر از عدم ،هراسی در دل نخواهد داشت و حاضر است برای چنین لحظه ای ، وجود اش را قربانی نماید.

وسعت ذهن شاعر در انتخاب واژه ها در صورتی پر ارزش است که آن ها را در خدمت کلام به کار گیرد. التماس برآمدن به معنای برآوردگی آرزوست. ضمن ادای احترام به دقت نظر دکتر کاتوزیان که ماهیت آرزو را در نظر گرفته اند و اینکه التماس از ریشه ی لمس است و این ، اشاره به اصل ماهیت را می رساند.


* ببند یک نَفَس ای آسمان دریچه صبح / بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم

از اینجا شاعر با زبان تصویری ،شور بر می انگیزد و آتش بازی می کند(2). و آرام آرام اثر بی بدیل اش را توسط گزینش مصالح ادبی (کلمات) بوجود می آورد. همچنین از این بیت است که نگرانی های خود را به معشوق از دمیدن نفس صبح ، ابراز می کنم. هرچند شروع ماجرا باشد.
آرزو می کند که شب ، همچنان با ماه نشسته در خانه ، ادامه داشته باشد.


* ندانم این شبِ قدرست یا ستاره روز / تویی برابر من یا خیال در نظرم

مستی غالب شده است. چون قدر و ارزش این شب عزیز را می داند و هم پای شب های قدر می پندارداش، هر آن می هراسد که که آن درخششی که درک می نماید ستاره ی صبح باشد به جای ماه روی اش. آیا حضور معشوق است که این چنین منقلب اش نموده ویا خیال او؟

در جای دیگر گفته:
چه شب است یا رب امشب که ستاره ای برآمد/ که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم


* خوشا هوای گلستان و خواب در بستان / اگر نبودی تشویش بلبل سحرم

شور و تمنای خواستن معشوق، انحصار طلب است که منبعث از دوست داشتن خود می باشد.
کاش به جای عشق ورزی در منزل، در باغی می بودند، هرچند واهمه ی حضور غمازان نیز در کمین است.هر کس که چنین شرایطی را داشته، این را تجربه کرده که در باغ همسایگان غمازند. امروزه (4) شرافت انسان به معنای به رسمیت شناختن این موضوع است که آدمی باید مصون از تعرض باشد و دیگران حق ندارند از آنها به عنوان وسیله ای برای رسیدن به مقاصدی معین استفاده و یا سوء استفاده کنند.


* بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم / دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

عشق در صورتی تداوم می یابد که شیفتگی توسط خاطر و اراده ادامه یابد. وفاداری ممکن است به سرگذشت مشترک و هرآنچه که بین عاشق و معشوق گذشته است اطلاق شود یعنی وفاداری در حفظ عشق مشترک. شاعر داوطلبانه از عشق اش مراقبت می کند و می گوید که دریغ است چشمانم که امشب به معشوق می نگرد ، در آینده به ماه روی دیگری نگاه افکند.

نمونه ی دیگر که شاعر از همین مضمون سروده:
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم/ که با تو صورتِ دیوار در نمی گنجد.


* روانِ تشنه برآساید از وجود فرات / مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

فلوطین در تفسیر آثار افلاطون می گوید: عشق سیری ناپذیر همیشگی است و هرگز خشنودی خاطر نمی یابد حتا وقتی به هدفی که دارد ، می رسد. آن که سیرآب می شود، عاشق نیست. (5)این جا سخن از اختیار نیست و فرو نشاندن آتش شوق در اراده ی عاشق نمی گنجد. رفع تشنگی نیازی ناخودآگاه است که از روی رضا و رغبت انجام می پذیرد و از همین رو است که عاشق شادمانانه نهایت رغبت را نشانه می گیرد و سعدی آگاهانه اشاره می کند پس از استغراق و تسلیم نیز ذره ای از شوق کم نمی گردد و اشاره می کند: هرچند که حضور معشوق و در آغوش کشیدن اش همچون حالات تشنه ای است که در رود فرات غرق شده است اما استغراق در فرات نیز از آتش شوق اش نخواهد کاست.


* چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم / کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

این امکان وجود دارد که انسان بدون خاطره زندگی کند و چه بسا خوشبخت هم باشد. اما اگر ذوقی را تجربه کند ، فراموشی اش محال است و سخت بتواند دوباره دچار ذوق شود. شاید پیش از این خود را خوشبخت می پنداشتم و ذوق ادراک تو از خو بی خود ام کرد.
نمی دانستم شوق چیست ، آن هنگام که ندیده بودم ات و حال نمی توانم ذوقی جدید را تجربه کنم.


* سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست/به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

از این جا معشوق مورد خطاب قرار می گیرد:
شاعر قصد دارد که چراغ را خاموش کند و ظریفانه، شرم معشوق را در صحبت کردن دستاویز قرار می دهد!


* میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود / و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

اما وقتی بیگانه ی مجلس – شمع- از میان رفت ، تنها پرده میان ما همین لباس است که با استادی و زیبائی از تن به در اش می کند. اما می خواهم مراحلی را که شاعر طی نموده است، بازنگری کنم:

-نخست، میزان شور و شوق خود را از وصال شرح داده و این حقیقت را که حاضر بوده برای چنین وصالی جان بدهد را پنهان نکرده است و حتا بدان بالیده است.

-حضور معشوق را غنیمت شمرده و حرمت حضور دردانه اش را با عزیزترین شبها به ترازو گذارده.

-آرزو کرده که کاش محفلی جانانه تر و درخور، فراهم می کرد که لایق حضور دلدار باشد

- بر وفاداری اش و احترام به سرگذشت مشترک با معشوق ابرام کرده است.

-نهایت رغبت اش را در استدراک معشوق تصریح کرده و از ذوق ادراک خود قدردانی نموده است.

-به معشوق این حق را قائل شده که شرم داشته باشد و اجازه خواسته تا شرایط را به منظور فراغت او فراهم نموده مقدمات را مهیا کند ...

توجه کنید در قرن هفتم هجری قرار داریم و ادامه ی این ماجرا محال! همین میزان صراحت و جسارت برای چنین زمانه ای حیرت انگیز است.


* مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد / بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟

عشق غایب آن قدر قدرت دارد تا غمی بیافریند که در نبود خود فرمانرمای عاشق باشد و فرمان می دهد که عاشق با کمال میل عملی را انجام دهد که در ذات خود متناقض است یعنی تن به جان دادن از درد نبود معشوق می سپارد و به این نتیجه می رسد که دوست نداشتن عشق اش نوعی تباهی است پس ترجیح می دهد که تباه نشود ، هرچند جان به در نبرد.

این عادت شاعران کلاسیک قرن دوازده میلادی به این سو است که عاشق در برابر معشوق تسلیم محض است و در صورت جان باختن ناشی از وقوع غم هجر و فراق معشوق ، اظهار پشیمانی نمی کند. و با سرفرازی این را اعلام داشته و در این میان، هیچ نشانی از عجز و افسردگی نیست و حتا از اعتراض به معشوق نیز پرهیز می کند:

گر رسد از تو به گوشم که "بمیر ای سعدی" / تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم.

----------------------------------------------------------------------------

(1)حافظ با غزلی به استقبال غزل مورد نظر رفته است. که پر صنعت تر ، اما انتزاعی از آب در آمده است. ما نشانی از هُرم و سوز عشق جسمانی و انسانی در آن نمی بینیم:

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم

به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم


(2) شک ندارم که شاعر عاشق ما در این فضا حضور داشته است او که از عاشق ترین شعرای تاریخ ادبی بوده است:

زخاک سعدی شیراز بوی عشق آید / هزار سال پس از مرگ او اگر بویی

(3) هنری ماسه در کتاب تحقیق در باره ی سعدی گفته است: سعدی همیشه مایه های شاعرانه ی خود را به مدد تصاویر بسط داده است. تصویر ها و صور خیال رکن و وسایل بیان او را تشکیل می دهد.

(4) منظور بعد از قرن هجدهم میلادی که حقوق بشر در مقیاس وسیعی پذیرفته شده است.

(5) عاشق پیش خود می گوید : اگر آن زن مال من می شد خوشبخت می شدم! اما وقتی خوشبخت می شد دیگر لازم نداشت که او را دوست داشته باشد و عشق از میان می رفت

۱۳۹۰ مهر ۱, جمعه

Submarine : Richard Ayoade's directorial

oliver tate wrote :
Resons for not killing myselfe:
1.mess.../ clean up rescues (means:to avoid bother somebody)
2. makes parents look bad
3. would never see jordana again

۱۳۹۰ مرداد ۳۰, یکشنبه

به کشتن فرج یابی از سوختن - سعدی

در باب سوم بوستان سعدی – در عشق و مستی و شور – مواجه می شویم با حکایتی که در قالب مثنوی سروده شده است:
شبی یاد دارم که چشمم نخفت---------شنیدم که پروانه با شمع گفت :
که من عاشقم گر بسوزم رواست--------ترا گریه و سوز باری چراست؟
بگفت ای هوا دار مسکین من----------برفت انگبین یار شیرین من
چو شیرینی از من بدر میرود---------چو فرهادم آتش به سر میرود
همیگفت و هر لحظه سیلاب درد-----------فرو میدویدش به رخسار زرد
که ای مدعی عشق کار تو نیست--------که نه صبر داری نه یارای ایست
تو بگریزی از پیش یک شعله خام------من استاده ام تا بسوزم تمام
ترا آتش عشق اگر پر بسوخت----------مرا بین که از پای تا سر بسوخت
همه شب در این گفتگو بود شمع---------بدیدار او وقت اصحاب جمع
نرفته زشب همچنان بهره ای------------که ناگه بکشتش پریچره ای
همیگفت و میرفت دودش بسر-----------که این است پایان عشق ای پسر
اگر عاشقی خواهی آموختن-------------بکشتن فرج یابی از سوختن
مکن گریه بر گور مقتول دوست--------بر او خرمی کن که مقبول اوست
اگر عاشقی سر مشوی از مرض----------چو سعدی فرو شوی دست از غرض
فدائی ندارد ز مقصود چنگ-----------وگر بر سرش بارند و سنگ
بدریا مرو گفتمت زینهار------------وگر میروی تن بطوفان سپار
**
حکایت – حسب حذر از تعصب - بی شک اقتفائی است از شیخ عطار در غزلی عارفانه و با تفاوت هایی:

پروانه شبی ز بی قراری------بیرون آمد به خواستاری
از شمع سوال کرد کاخر--------تا کی سوزی مرا به خواری
در حال جواب داد شمعش--------کای بی سر و بن خبر نداری
آتش مپرست تا نباشد---------در سوختنت گریفتاری
تو در نفسی بسوختی زود------رستی ز غم و ز غمگساری
من مانده‌ام ز شام تا صبح----در گریه و سوختن به زاری
گه می‌خندم ولیک بر خویش-----گه می‌گریم ز سوکواری
می‌گویندم بسوز خوش خوش------تا بیخ ز انگبین برآری
هر لحظه سرم نهند در پیش------گویند چرا چنین نزاری
شمعی دگر است لیک در غیب-----شمعی است نه روشن و نه تاری
پروانه‌ی او منم چنین گرم----زان یافته‌ام مزاج زاری
من می‌سوزم ازو تو از من-----این است نشان دوستداری
چه طعن زنی مرا که من نیز---در سوختنم به بیقراری
آن شمع اگر بتابد از غیب-----پروانه بسی فتد شکاری
تا می‌ماند نشان عطار--------می‌خواهد سوخت شمع واری

*
البته‌ پيش‌ از عطّار، حسين‌ بن‌منصور حلاّج‌ نیز در كتاب‌ طواسين‌ و سپس‌ احمد غزّالي‌ (1) در سوانح‌ داستان‌ پروانه‌ و آتش‌ يا شمع‌ را آورده‌اند، اما سعدي‌ حكايت‌ خود را از عطّار وام گرفته‌ و در آن‌ تغييراتی داده‌ است‌. وی این غزل را تبدیل کرده به شوری ملموس ، انسانی همراه با سیلان کلامی مختص به سعدی که قبل و بعد از او ، به این گونه ، سابقه نداشته است. عطار ارتباط خود را با معشوق محدود کرده و ناملموس و انتزاعی بیان حکایت می کند. ما هیچ نشانی از آن عشق جسمانی و شور و احساس غزل سعدی نمی بینیم. عاشق تنها معشوق را می بیند و هماره از خود بی خبر است و اگر جز این باشد، مانند این است که برای خدای شریک قائل است.
*
این حکایت تمثیلی را، شاعر به زبان حال (2) بیان می کند. که در شبی که خواب در نمی ربوداش، محاوره ای بین شمع و پروانه را می شنود. پروانه شکوه دارد که من بایست عاشقی کنم تو چرا به زاری نشسته ای؟ شمع ما لیک، زبان باز است پدرسوخته! دعوی عشق می کند و همین شعله وری نشان از گستاخی و سرکشی اش دارد .
چرا شمع ؟ چون بخواهیم شب را به ظلام نگذرانیم، از روشن گری اش مدد خواهیم جست.همانطور که زینت محافل و بزم آرای مجالس است ، اگر شب تاری در بستر افتاده باشیم، جایی که آشنایان همه رفته باشند، اوست که بر بالین مان تا صبح خواهد گریست. رفیق سوختنی هایمان است و همین گریه هاست که عاقبت کار ، زمین اش خواهد زد. شمع روشن جانبازی می کند و سر سپردگی اش نمادی عاشقانه دارد. چشم ما را به رخ انجمن ها می گشاید و داغ نومیدیش بهر سوختن است. همچنان که می گرید و می سوزد ، اشکی فرو می ریزد که فروزان و آتشین است . آرزویش است که در عشق فنا شود همراه با گریه ای بی حاصل! چه هنگام می افروزد؟ شبی سیاه و ظلام. کسی در آفتاب بلند شمع نمی جوید.
گفته اند مردمان پیشین شمع را از موم فرا می آوردند و موم نیز از عسل (انگبین) استحصال می گشت. شمع می گوید چون یار شیرین اش (شیره ی عسل) را از او ربوده اند، او نیز همچو فرهاد از دوری شیرین اش در آتش فراق می سوزد. این ایهام هنر مندانه و وهم انگیز مختص سعدی است. این نوع عاشقی با انواع دیگر متفاوت است . انواعی مانند : نی و نیزار (بشنو این نی چون شکایت می کند..) گل و بلبل (فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش..)... عاشقی مورد نظر، سه عنصر دارد:
اي شمع بزم! دوش چرا مي‌گريستي؟ - پروانه عاشق است تو سر گرم كيستي؟ - ابدال اصفهاني
سوختن پروانه نیز نمادی از شیدایی و جانبازی در راه عشق است. دلبران بی رنگ و تزویر، دلربایی ندارند همچنانکه پروانه، پی شمع خامش نخواهد شد. چون پروانه ای خواهیم جستن، کافی است شمع بیفروزیم تا ببینیم چه گونه خود را به آتش شوق می سپرد. پروانه عاشق است اما اگر بخواهد روز وصلی را ببیند، سوختن و فنا نصیب اش خواهد شد، اما این وصل برایش میسر است. هر چند عظمت و ترس از هرم شمع ، اجازه ی نزدیکی را بدو نمی دهد ، حتا خوش بین باشیم می گوییم مردد است. اما شمع دیگر امید وصال ندارد ، پروانه در حضور شمع می سوزد و شمع دور از عارض شیرین اش ! در این محفل مخوف، بساط نیستی گرم است غوغائی است نزد خونین دلان. شمع که قطعاً به معشوق نخواهد رسید ، چاره را در سوختن می بیند اما در چه وضعیتی بایست مقاومت کند؟ استاده :
نروی به محفل ای شمع، که زتنگی دل اینجا - به نشستن توجا نیست،مگرایستاده باشی– بیدل دهلوی
اما شمع ما که از ابتدا تا انتهای شب در حال زاری است ، محفل و بزم دوستان و یارانش را منور می کند. یعنی بیدار است و خفتن نمی تواند در پی او پروانه هم به این شعله خندان عشق می ورزد و دیوارها شاهدان جولان رقص سایه های این مست اند:
همه خفتند به غير از من و پروانه و شمع - قصّه ما دو سه ديوانه دراز است هنوز - عماد خراساني
در نهایت پیش از دمیدن صبح امید، دگربار پری وشی پیدا میشود و شمع بی جان ما را می کشد. شمعی که اکنون اراده ای برای به پا خاستن و همآوردی ندارد . قلندر ، زمین خورده و چون گوشه نشین است و در انجمن از دیگران جداست ، دیگر بار سر بلندی نتواند. شمع کشته دود اش تمام محفل را در می نوردد ، دودی که محال است بتوان در سینه نهان داشتن. محروم و بی نصیب از بزم ، نوری بر بالین اش نخواهد تابید وسر تسلیم بر پای سوختن خواهد سائید.
در انتها، شاعر تنها راه رهایی از سوختن، را فنا می بیند. حالا که قرار است یک روز بمیریم ، چه به تر از غم معشوق باشد این مرگ (3). حكايت‌ سعدي‌ تفاوتی سترگ‌ با نقل عطّار دارد. شمع‌ در انتهاي‌غزل‌ عطّار از شمعي‌ غيبي‌ سخن‌ مي‌گويد، شمعي‌ كه‌ خورشيد حقيقت‌ است‌ و شمع‌ ما پروانه ‌وار در او مي‌سوزد. اما سعدي‌ با اين‌ مطلب‌ عرفاني‌ حكايت‌ خود را ختم‌ نمي‌كند بلکه بسیار خوش و لطيف‌تر خاتمه می دهد.
آخرالامر، تنها شاهد این ماجرا، پروانه خواهد بود و بایست باقی عمر را قلندروار شمعی دگر شود و بسوزد که چرا شعله ی رقصان شمع را در آغوش نکشید:
نه هر خامي زپايان شب عاشق خبر دارد - كه فصل آخر اين قصّه را پروانه مي‌داند - باستاني پاريزي

-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-

1- در نسخه ی شخصی ام از سوانح غزالی(چاپ اول نشر دانشگاهی تصحیح هلموت ریتر) در فصل 39 آمده:
حقیقت عشق چون پیدا شود عاشق قوت معشوق آید نه معشوق قوت عاشق زیرا که عاشق در حوصله ی معشوق تواند گنجید اما معشوق در حوصله ی عاشق نگنجد. عاشق یک موی تواند آمد در زلف معشوق اما همگی عاشق یک موی معشوق را بر نتابد و ماوی نتواند داد.
پروانه که عاشق آتش آمد قوت او در دوری ، اشراقست ، طلایه اشراق او را میزبانی کند و دعوت کند و او بپر همت خود در هوای طلب او پرواز عشق می زندو اما پرش چندان باید تا بدو رسد. چون بدو رسید نیز او را روشی نبود. روش آتش را بود درو و او را نیزقوتی نبود . قوت آتش را بود و این بزرگ سری است. یک نَفَس او معشوق خود گردد. کمال او اینست. و آن همه پرواز و طواف کردن او برای این نَفَس است تا کی بود که این بود. و پیش از این بیان کرده بودیم که حقیقت وصال این است . یکساعت صفت آتشی او را میزبانی کند و زود بدر خاکستری بیرونش کند...

2-(ظاهراً زبان حال معادل سازی شده ی : Literary Device است)
مفهوم زبان‌ حال‌ را معمولاً در مقابل‌ زبان‌ قال‌ -و در برخی اوقات زبان‌ قال‌ و مقال - ‌به‌كار مي‌رفته‌ است ومعناي‌ کامل آن‌ اين‌ بود كه‌ گوينده‌اي‌ وقتي‌ مي‌خواسته‌ مطلبي‌ را غيرمستقيم‌ بيان‌ كند، آن‌ را از زبان‌شخص‌ يا موجودي‌ ديگر بيان‌ مي‌كرده‌ است‌. نقل مطلبي‌ از زاویه دید ‌ ديگري‌ و به‌ اصطلاح‌ از حال‌ و صفت‌ اومطلبي‌ به‌ زبان‌آوردن‌ سابقه‌اي‌ دراز دارد، ولي‌ سابقة‌ استفاده‌ از خود تعبير زبان‌ حال‌ در فارسي‌، تا جايي‌ كه‌مي‌دانيم‌ از اواسط‌ قرن‌ پنجم‌ هجري‌ تجاوز نمی کند. ابتدا ناصرخسرو قبادياني‌ و به‌ دنبال‌ او شعرا ونويسندگان‌ ديگر خراسان‌ بودند كه‌ اين‌ تعبير را در آثار خود به‌ كار بردند و معنايي‌ كه‌ از آن‌ استنتاج مي‌كردند،اين‌ بود كه‌ شاعر يا نويسنده‌ حرف‌ خود را از زبان‌ موجودي‌ ديگر كه‌ چه‌ بسا موجود بي‌زباني‌ هم‌ بوده‌، بيان‌مي‌كرده‌ است‌. بنابراين‌، گويندة‌ اصلي‌ درواقع‌ خود شاعر و نويسنده‌ است‌.

3- در بوستان‌ ، حكايت‌ زبان‌ حالي‌ ديگري‌ نيز دربارة‌ پروانه‌ و شمع‌ آمده‌ است‌. شخصي‌ به‌ پروانه‌ طعنه‌ مي‌زند و به‌ او نصيحت‌ مي‌كند كه‌ گرد آتش‌ شمع‌ نگردد و دوستي‌ ديگر براي‌ خود اختيار كند:
كسي‌ گفت‌ پروانه‌ را كاي‌ حقير
برو دوستي‌ در خور خويش‌ گير
رهي‌ رو كه‌ بيني‌ طريق‌ رجا
تو و مهر شمع‌ از كجا تا كجا؟
...
كسي‌ را كه‌ داني‌ كه‌ خصم‌ تو اوست
‌نه‌ از عقل‌ باشد گرفتن‌ به‌ دوست‌
تو را كس‌ نگويد نكو مي‌كني‌
كه‌ جان‌ در سر كار او مي‌كني‌

اما پروانه‌ پس‌ از شنيدن‌ اين‌ سخنان‌ به‌ زبان‌ حال‌ مي‌گويد كه‌ آتشي‌ در دل‌ دارد كه‌ آتش‌محبّت‌ است‌ و همين‌ آتش‌ او را به‌ جانب‌ شمع‌ مي‌كشد:
نگه‌ كن‌ كه‌ پروانه‌ سوزناك ‌چه‌ گفت‌:
اي‌ عجب‌ گر بسوزم‌ چه‌ باك‌؟
مرا چون‌ خليل‌ آتشي‌ در دل‌ است
‌كه‌ پنداري‌ اين‌ شعله‌ بر من‌ گل‌ است‌
نه‌ دل‌ دامن‌ دلستان‌ مي‌كشد
كه‌ مهرش‌ گريبان‌ جان‌ مي‌كشد
***
مرا چند گويي‌ كه‌ در خورد خويش‌
حريفي‌ به‌ دست‌ آر همدردِ خويش‌
بدان‌ ماند اندرز شوريده‌ حال
‌كه‌ گويي‌ به‌ كژدم‌ گزيده‌ منال‌
كسي‌ را نصيحت‌ مگو اي‌ شگفت
‌كه‌ داني‌ كه‌ در وي‌ نخواهد گرفت‌

و سرانجام‌ پروانه‌ مي‌گويد كه‌ من‌ كه‌ بالاخره‌ بايد بميرم‌، پس‌ چه‌ بهتر كه‌ جان‌ خود را برسر معشوِ ق ببازم‌:
چو بي‌شك‌ نبشته‌ است‌ بر سر هلاك
‌به‌ دست‌ دلارام‌ خوش‌تر هلاك‌
نه‌ روزي‌ به‌ بيچارگي‌ جان‌ دهي
‌همان‌ به‌ كه‌ در پاي‌ جانان‌ دهي‌

۱۳۹۰ مرداد ۲, یکشنبه

خاراندن زخم ها یا مرور خاطرات

با شور و حرارت کودکانه اش دور اتاق می جهید و با انگشت اشاره ، تک تک آدم ها را مورد خطاب قرار می داد،
نیکی!
یکی با موبایلش حرف می زنه...
یکی با موبایلش حرف می زنه...
...
یکی فقط موبایلش رو نگاه می کنه..!

و آن خط سوم
...

۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

آن را که چنین دردی از پای در اندازد - باید که فرو شوید دست از همه درمان ها...

سِفر ایوب، از رسالات کتوبیم در عهد عتیق و از نوشته‌های مقدس یهودیان است و موضوع اصلی آن رنج. قطعات به تمامی ، از شِکوه و شکایتی جانکاه روایت می کند. سخنان ، سخنان مردی است که در عین زنده ماندن ، عملاً مرده است.
شیطان با خدا شرط بست که او را از پرستش خدا بازدارد، و خدا پذیرفت که شیطان اموال، اولاد و تندرستی را از ایوب بگیرد. سه تن از دوستانش [ با رفتار استادان علوم الهی امروزی - تاجی ] به دیدار او آمدند و کوشیدند دلیلی برای این روی‌دادهای ناگوار بیابند. البته در گفتار دوستان ایوب، گرفتاری‌ها و رنج و درد ایوب ریشه در نافرمانی و گناهکاری او بود و ایشان آن بلاها را مجازات خداوند می‌خواندند اما ایوب پافشاری می‌نمود که این درست نیست و او گناهی نکرده که شایستگی این درد و رنج را داشته باشد. ایوب پی برد که ایمان او به خدا نباید وابسته به رویدادهایی باشد که برای او رخ می‌دهد بلکه باید راضی به تقدیر الهی باشد، حتی اگر حکمت آن را درنیابد! در انتهای کتاب، یهوه جوانی و دارایی ثروت ایوب را دوچندان به او بازمی‌گرداند و بزرگی و شکوه او را نسبت به گذشته می‌افزاید؛ و دوستان او را به دلیل توبیخ ایوب سرزنش می‌کند!
فرازهایی از کتاب:
***********************************************
مردی بود در سرزمین عوص ، نامش ایّوب : و او مردی بسامان و پارسا بود و خدا ترس بود و تن باز زننده از بدی.
و او را هفت فرزند پسرینه و سه دختر آمد.
از متاع دنیاوی نیز هفت هزار گوسفند و سه هزار اشتر و پانصد یوغ ورزاو کاری و پانصد الاغ ماده و کار و باری آراسته داشت، باری ، این مرد بهینه و مهینه همگان بود به دار شرق.
...
روزی چنین افتاد که فرزندان خدا روی به درگاه باری نمودند و شیطان نیز در میان ایشان بود.
و خداوند به شیطان گفتا از کجا می آیی؟
پس شیطان به خداوند جواب داد از گشت و گذار در زمین و از پای فرسودن به زیر و بالای آن ، گفت.
و خداوند به شیطان گفت ، بر بنده من ایوب تامل کردی، که چون او نیست بر زمین، مردی بسامان و پارساست و خدا ترس است و تن باز زننده از بدی؟
پس شیطان به خداوند جواب داد:
...تو در عمل دست او خجستگی نهادی و نعمت او بر پشت زمین افزون شد.
و خدا به شیطان گفت اینک ، دست تو را گشاده کردم بر هر آنچه او راست الا بر شخص او.
اینچنین شیطان از نزد خدا بیرون شد
... پیام آوری نزد ایّوب آمد و گفت سبائیها بر سر ورزاوهایت فرود آمدند و همه را به یکبار پیش کردند و بردند آری، آنان رعیت را جمله از تیغ گذراندند و تنها من برستم خبر به تو باز آرم.
کلدانی ها سه گروه شدند و بر سر اشتران ریختند و همگی بردند و ساربانان را از دم تیغ گذراندند و تنها من برستم خبر به تو باز آرم.
پسران تو و دختران تو به خان و خور بودند به یکبار دیو بادی از صحرا برآمد و بر چار گوشه خانه کوفت و خانه بر آن جوانان فرود آمد و جملگی مردند و تنها من برستم خبر به تو باز آرم.
آن گاه ایّوب برخاست و گریبان درید موی سر باز کرد و سجده بر خاک زد ، زبان به ثنا گشوده و گفت برهنه و عور از شکم مادر زادم و برهنه به سرای دیگر باز می خواهم گشت:
خداوند بداد و خداوند باز گرفت : خجسته باد نام او.
...
شیطان ایّوب را از کف پا تا تارک به دملهای ناسور مبتلا کرد.
او سفال پاره ای بر گرفت تا تن خود بخراشد؛ میان خاک و خاکستر نشسته.
...
اکنون همین که سه دوست ایّوب شنیدند از بسیاری مصیبت که بر سر او گذشته ، هریک از جای خود بیامد:
الیفز تمانی، بیلدد شوحی و صوفر نعماتی:
هر سه گریبان چاک زدند و خاک همی بر سر افشاندند.
...
سپس دهان گشود ایّوب و روز خود به نفرین کرد:
گم به گور شود روزی که در آن زادم و شبی که گفته شد ، چنین مردی نطفه بست.
از چه در زهدان بنمردمی؟ از چه زانو ها پذیره ام شدی؟ یا پستانهایی که مکیدم؟
چونکه آه من پیش از خوردن بر می آید و ناله های من چون آب روان است.
چونکه از آنچه می هراسیدم بر سرم آمد و از آنچه باک همی داشتم به من رسید.
در احلام رویاهای شبانه که خواب گران مردمان را در رباید، ترس بر من چیره شد و رعشه ای که هفت بند تنم از آن بلرزید.
آه کاشکی غصهٌ من به تمامی سنجیده شدی و شوربختی من با آن هم سنگ آمدی!
جانم بیزار است از حیاتم ؛ شکوه از خویشتن سر کنم به ؛ در تلخی جان خویش سخن رانم به.
که در عصیان من تفحص می کنی و در گناهان من پرس و پژوه؟
خیمه دزدان در رونق است و آنان که خدا را می آزارند در امان می روند و در نعمت و نواخت او.
کاشم در گور نهان می کردی پوشیده می داشتی ام تا خشم تو بگذرد، کاشم زمان زدی می دادی و یادم می آوردی!
کیست که دست بر دست من زند؟
او مرا عبرت مردمان کردست؛ شدم تفو زده بر روی.
شب را همی روز وا نماید؛ روشنی کوتاه است از دیجوری ظلمت.
او راهم را از چارسو ببسته مرا مفّری نیست و بر راه هایم تاریکی افکنده .
شکوهم به یغما برده و تاج از سرم ربوده.
یارانا ، دوستارانا، بر من رقت آورید ، بر من رحمت آرید چه م دست خدا در خجسته.
کاش سخنانم کنون نبشته می شدی! کاش در کتابی ثبت گشتی! کاش با قلم آهنی و ارزیز نبیسانده شدی برای همیشه در سنگ.
چرا شریران زنده می مانند ، پیر می شوند ، آری و قدرتشان قهّارتر می شود.
خان و مانشان مصون است از تعّرض و ترس و چوب خدا فراسرشان نیست.
دف و چنگ زنانند و به نوای ارغنون شادی کنان. روزگار در نشاط و نعمت می گذرانند و در چشم زدنی سر از گور در آرند.
اینچنین به خدا گویند، دست از ما بدار زیرا به معرفت راه تو مشتاق نه ایم.
امروز هم شِکوه من تلخ است: زخمه ام سنگین تر از ناله ام. بر تو استغاثه می برم و به گوش ات در نیاید.
پیمانی با دیدگان خود بسته ام ؛ چگونه پس به کنیزکی نظر توانم بست؟
.
.
***********************************************
چندی پیش ، در غروبی سخت – و پس از دست و پنجه نرم کردنی دو باره با مرگ قسطی سلین، مفهومی تمام ذهن ام را اشغال کرده بود: چرا ماندگار ترین و زیبا ترین اشعار ، داستان ها و آفریده های هنری بشر ، نشانی از رنج ها و مصایب انسان دارند؟ اگر این را بپذیریم یعنی بهشت خالی از هنر است؟ یعنی زیباترین نوازشگر روح آدمی در وعده گاه الهی جای ندارد؟ یا اینکه در های فردوس برین آن هنگام بر آدمی گشوده می گردد که دچار دردی جان کاه شده باشد - از این تشکیک نیز بگذریم که : چه کسی به ما تضمین می دهد در آن دنیا ، رنج هائی کم تر سراغ مان را خواهد گرفت؟ - یعنی باید ایوبی وجود می داشت و چنین مرارتی متحمل می شد که شاعرانه‌ترین و خیال‌انگیزترین بیان در عهد عتیق آفریده می شد و از نخستین تلاش‌ها ی آدمی برای هماهنگ جلوه دادن عقیده شر و عقیده به خدا به شمار ‌رود.
تکیه کتاب بر این است که هر مصیبتی به عنوان مجازات گناهکاران نیست، بلکه گاه بازتاب مِهر خداوندی‌است که برای آزمایش و آموزش بر نیکوکاران فرو می‌آید! در این مورد گرفتاری‌ها، همان آزمون الهی‌است که در میان آن چند تایی از فضایل و کرامت‌های انسانی آشکار می‌شود.
اشتباه نشود! موضوع ، مجازات ایوب نیست. او به بازی گرفته شده و در معرکه بازی با شیطان ، ایمانش به بوته ی آزمایش سپرده شده است. همچنین ، خیر و شری هم در کار نیست که بتوانیم به رویداد ها نسب دهیم ، هرچه هست احساس خوشی یا نا خوشی است در حالتی صرفاً روحی ِ افلاطونی.
در نوشته های جوانی اش، برتراند راسل ، عقیده داشته که رنجی که انسان در طول حیات متحمل می شود آن قدر گران است که تا می توان ، باید تعداد هر چه بیشتری از انسان ها را کُشت تا از مجموع محنت های آدمی کاهیده گردد. اگر این گونه است، چرا انسان ها در بازه ای که دچار زجر می شوند، به طور وسیعی دست به انتهار نمی زنند؟!
آدمی بر این باور است که لذت زیستن فزون تر از نزیستن است. یعنی خیر و شر مطلقی که بتوان به رویدادها اطلاق کرد وجود ندارد. هرچه هست احساس خوشحالی و یا ناراحتی نوع بشر است و تماماً حالاتی است مربوط به روان او.
من ای که تا به حال دست به کار نشده ام که نباشم، گویی در ناخودآکاه خود ، حساب و کتاب کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که تراز ناملایمتی ها و لذت هایم کمی به سمت دومی متمایل باشد ،هر چند این استنتاج را بروز نداده باشم. پس دست می یازم به دامان لکه دار زندگی! من هماره در جستجوی لذت هستم و این آرمان ، تمام انگیزه ها و کاوش های مرا معنا می بخشد. اصلاً بازی می کنم با این سنجه ... که رنج ها کم تر باشند و لذت ها بیشتر. ریسک رنج را برای بدست آوردن لذت بیش تر به جان می پذیرم.
اما چه کسی توانایی انجام روزانه این حساب و کتاب را دارد. وقتی مشاوران و خلاقان تکنیک های ذهنی فرصت طلب را می بینم که از این ضعف آگاهی ، خلق را به دنبال می کشانند، غم و خشم ام چهره می نمایاند.
طنز گزنده ای که روزگار به رخ می کشاند، در سازگاری جمله گی رنج ها و مصائب است. یعنی به راحتی هرچه تمام تر امکان بهره مندی از همه رنج های روزگار فراهم است! در صورتی که خوشی ها و مواهب این گونه نیستند ، با بهره مندی از یکی ممکن است آن دیگر را از کف بدهیم. هنگامی که لذت دلیری در عشق ورزی را می چشی ، انتظار امن و آسایش و سعادت خطاست. در جوامع، شما ممکن است شاهد برابری لذت بخشی باشید ، اما قطعاً از آزادی بی بهره است...
یکی از زجر های بشر مربوط به ابنای بشری است که نمی توانند بزرگی رنج های گذارده شده بر گرده شان را با عدل و نظام الهی توجیه کنند: ایوب مرتب اندرز می گیرد که به خالق خویش اعتماد کند و از پرسش پرهیز. بدون شکایتی در باره تقدیر خالق.
***********************************************
باری ، در باب چهل و دوم آمده : خداوند ابتلا از ایوب درگرداند و دوچندان که ایوب پیش از این داشت به او باز داد. نیز او را هفت پسر و سه دخترینه بود. چنین مُرد ،ایوب سالخورده و به زاد تمام بر آمده!!
*
حکایت : گویند سوزنی بوده که همه عمر، سودای جوالدوزی به سر می پخته. مادر که روزگار فرزند را صعب می دیده ، دلالت اش می کند بر ریاضت پیشه گی – که خداوند هرچه عطا کند ، همانا بر ریاضت پیشه گان باشد- و فرزند نیز پند را به جان می پذیرد و سحر تا شام و شام تا پگاه زحمت به جان می خرد. تا آنکه پیر سوزنی که توان کشیدن بار به دوش اش سلب گشته بود، ندایش می دهد ، جوانمرد درست باشد که ما سوزنیم و شما جوالدوز ، اما رسم فتوت نباشد که از فتادگان دستگیری نکنی. چنین شد که سوزن به جوالدوز شدنش آگاه و به زور و بازو غره گشت و ریاضت کنار گذارد تا دگر بار به سوزنی بگراید. چندی که گذشت مادر از احوال فرزند پرسید و پاسخ شنید:
خوبم اما: مانده ام بااین سوراخ گشاد که هنوز داعیه جوالدوزی دارد چه کنم؟
شاید این شنبه بیاید
.
.
.
شاید

۱۳۹۰ اردیبهشت ۷, چهارشنبه

*

هنگام مشایعت، آخرین جمله مادر را خوب به خاطر سپرد: تلاش کن همه* را دوست بداری.
برای مادر نوشت مهر پرنده ای وحشی را در دل پرورانده ، آنقدر که ، چون بالی شوخ و دلیر از او دست گیری می کند...
از شور همره اش برای مادر نوشت و از توازنی که پرنده هنگام بال زدن بهره می برد ، که از مهر ورزی چه دریافته ، تناسب چه عظمتی دارد و ... و چه خشنود است که نصیحت مادر را به کار بسته...
در پاسخ یک جمله دریافت : فرزندم ! مگر به ستاره توجه نکردی!!
و از آن هنگام بود که مردم در چشمانش بارش ستاره می دیدند.
.
.
.
.
.

* آنهائی را که من دوست می دارم،

۱۳۹۰ فروردین ۳۱, چهارشنبه

waiting for my angel
it may takes the rest of my life ...

۱۳۸۹ بهمن ۱۷, یکشنبه

سقراط کاربردی!

الگو:
منون اشراف زاده ای مغرور است که از سرزمین خود ، تسالی ، برای دیدن آتیکا به آتن آمده و در باره سیم و زر و فضیلت عقیده ای دارد. او به سقراط می گوید که برای با فضیلت بودن ، باید بسیار ثروتمند بود و فقر بدون استثنا برخاسته از ضعف شخصی است نه حاصل تصادف و پیشامد.
منون با اطمینان به سقراط می گفت مرد با فضیلت کسی است که ثروت زیادی داشته باشد و بتواند چیز های نیک بدست آورد. سقراط چند سوال دیگر از او می پرسد:

سقراط : و مقصودت از نیک، چیزهایی مثل تندرستی و توانگری است؟ یا سیم و زر و مناصب دولتی نیز از آن قبیلند؟
منون :آری ، سیم و زر و جاه نیز از آن قبیلند.
سقراط : نمی خواهی دست کم به آن تعریف بیفزایی – مثلا سیم و زری که به عدالت و درستی به دست آید؟ - یا معتقدی که آن چیزها را از هر راه به دست آوریم ، دارای فضیلت می گردیم؟
منون :البته زر و سیم باید به درستی فراهم آید.
سقراط : پس می گویی تحصیل زر و سیم باید با عدالت و خویشتنداری و بزرگ منشی یا دیگر اجزای فضیلت همراه باشد وگرنه تحصیل سیم و زر به تنهایی ، با این که خوب است ، فضیلت نیست؟
منون :آری چنین می گویم.
سقراط : اگر کسی از به دست آوردن سیم و زر ، آن جا که تحصیل آن ها با ظلم و عنان گسیختگی همراه است ، خودداری ورزد، این به دست نیاوردن نیز فضیلت است؟
منون :چنین می نماید.
سقراط : پس معلوم می شود به دست آوردن یا به دست نیاوردن چیزهایی که نیک میشماری ، نه از فضیلت آدمی می کاهد و نه بر آن می افزاید و فقط هر چه با عدالت همراه است موافق فضیلت است و آنچه با ظلم همراه است ، بدی و رذیلت.
منون :گمان می کنم به راستی همین است.
( Lucretius, De Rerum Natura, III. 1070)

*
من: اگر یک SUV (ترجيحا x6) داشته باشم ، وقتی از خیابانی عبور میکنم ، توجه خیلی ها به من جلب می شود.
اما، در حال حاضر دوستانی دارم که بدون داشتن آن نیز ، با نگاهی تحسین گر مرا نوازش می کنند . طی یک حرکت خاص ، در پی به دست آوردن استقلال بیش تر ، ترجیح دادم زندگی ساده تری پیشه کنم تا گوش به فرمان اربابی نفرت انگیز باشم.
من: یکی از سمبل های خوشبخت زیستن ام ، گذراندن روز های تعطیل در ویلائی زیبا و منطقه ای کوهستانی است. و در آن هنگام یک نوشیدنی گران قیمت هیجان انگیز را آرام آرام مزمزه کنم...
می خواهم دست کم تعریفی بر آن بیفزایم – اگر یک چهارشنبه بعد از ظهر با SUV ام به ویلا بروم ، آیا ممکن است باز هم احساس خوشبختی نکنم؟
آیا ممکن است روز های تعطیل به اندازه اتومبیل و ویلا پول خرج نکنم و در کنار دوستانم ، آزادی که دارم و آرامشی که نصیبم شده ، احساس خوشبختی کنم؟
من : تصور می کنم همین گونه باشد!
بگذارید طور دیگر بپرسم:
آیا ممکن است در ویلای خود تیره بخت باشم ، اگر از انکه ستایشش می کنم و ستایشم می کند جدا باشم؟ و یا با سلب آرامش، لحظات پرتنشی را سپری کنم؟
از طرفی، آیا ممکن است در یک متل باشم و خوشبخت ، در حالی که در کنار کسی باشم که وجودش به اندازه تمامی دنیا ، برایم ارزش دارد؟
من :گمان می کنم به راستی همین است.
شاید با خریدن SUV به دنبال آزادی بوده ام.
شاید با خریدن ویلا به دنبال آرامش بوده ام .
و شاید با خریدن نوشیدنی هیجان انگیز ، دنبال دوستی!

۱۳۸۹ دی ۲۶, یکشنبه

When you apologize it doesn't mean that you were WRONG and s/he was RIGHT, it means your relationship matters more than your pride.
anonymous

۱۳۸۹ دی ۱۵, چهارشنبه

مي فروشيم

نون بربري سوخته
كتري سوخته
قابلمه سوخته
كتري سوخته - 2
دل و دماغ....

رنج هاي ورتر جوان (گوته)

ورتر گريست و گفت:
-لوته ، ديگر نبايد تو را ببينم!
لوته پاسخ گفت:
-چرا؟ ورتر تو مي تواني و بايد دوباره به ديدار ما بيايي ، ولي كم تر هيجان زده باش . اوه ، چرا بايد با چنين روح پر شوري زاده شده باشي، با چنين شور مهار نشدني نسبت به هر چيز كه يه آن نزديك هستي!
دست ورتر را گرفت و ادامه داد :
-خواهش مي كنم آرام تر باش. به شادي هاي زيادي بيانديش كه روحت ، دانش ات و استعداد هايت به تو مي بخشد!!