۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

با بارش شبانه ، زین شعر عاشقانه
یادم به یاد یادت
از نو بهانه بگرفت ،

از پشت ابر نالان، ماهم ترانه سر داد:
بر خیز و با ترنم
جاری شو بر دهانم

...
در صبحدم زبانم ، با هجر ماه تابان
طعم گس شکایت ، وز نو بهانه بگرفت
...
ممم راستی ، عزیزم
گر این دهان تلخم ، پر بود از حلاوت

از جادوی لبت بود

وز ذکر نام خوبت ، … فعلن ادامه دارد...

۱۳۹۰ آبان ۱۸, چهارشنبه

اما
تو باید به من زنگ می زدی
هرچند می دانستی که جوابت را نمی دهم
تو باید به من زنگ می زدی
اما

۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

خاطرات کودکی - شش

عروسی:
منزل آقای مهندس در ته کوچه ، حیاطی بسیار بزرگ داشت و رسم شده بود تمام فک و فامیل اش که عروسی داشتند ،مراسم را آنجا برگزار کنند.
عمارت ما نیز مماس با حیاط مهندس بود. یعنی داخل کوچه ، از درب وردوی منزل ما که وارد می شدی - سمت چپ - ما می زیستیم .هنگام عروسی سرقفلی داشت که عروسی های پر زرق و برق را دید بزنیم:
رشته های رنگارنگ ریسه ها، کاغذ کشی ، چراغ های زنبوری پایه دار ، میز و صندلی هائی که با ملحفه ی سفید پوشانده شده بودند و البته ارکستر که ورودی درگاه منزل بود ،هرچند کمی از ما دور...
رسم بود وقتی ارکستر شروع به نواختن می کرد همه ی ما بچه ها می رقصیدیم بالای بام!! طی یکی از همین رقصیدن ها ، سعید از بالای بام با سر به باغچه فرود آمده بیهوش شد. پس از به هوش آمدن اش ، متوجه شدیم کمی شیرین می زند و نتوانست درسش را هم تمام کند .چنین شد که رفت وردست دوست پدربزرگ در بازار؛ شاگردی .. و ما چه قدر دلمان برایش سوخت...
در حال حاضر سعید ، متمول ترین عنصر بچه های فامیل است!
ارادتمندیم آقا سعید:-)

خاطرات کودکی - پنج

این یکی را خودم یاد ندارم و مرحوم پدر نقل کرده است:
می گفتند : سه و نیم ساله بودی که تو و برادرت را برای دیدن شاه که از خیابانی می گذشت همراه برده بودم و از عقب مواظب تان . و تو ، مطابق معمول مجسمه ی سنگین "خروس" گچی ات را به همراه آورده بودی!
شما کله هایتان را از لای پاهای جماعت عبور داده بودید که شاه را ببینید و پسرکی هم سن و سال برادر بزرگت ،او را هل داد و با پس سر ،به زمین اش زد . تا بیایم به خود بجنبم دیدم خون از سر پسرک بیچاره فواره می زند و تو بالای سر اش با خروس گچی ایستادی...
پسرک گریه کنان ، دست روی سر خونی فرار کرد و همین شد که بعد از شش ماه ، در چهارسالگی گذاشتمت کلاس اول دبستانی که مدیرش دوستم بود، به عنوان مستمع آزاد... بگذریم که معدلم چند شد و ...

خاطرات کودکی - چهار

یک آقایی بود که با دوچرخه به مجالس زنانه می رفت و روضه می خواند.
یک روز که نان لواش خریده بودم و به منزل باز می گشتم، دیدم منصور، پسر عمویم، دنبال دوچرخه آقا می دود و مرتب تکرار می کند:
"آقا خره"
"آقا خره"
و کاسب ها جملگی قهقهه می زنند، و بلا فاصله آقا از دوچرخه پایین پرید و دنبال منصور، غافل از این که منصور از باد هم سریع تر می دود.
ظهر پنجشنبه ای در حیاط دور هم جمع بودیم که ندای "یاالله" ، "یاالله" آمد - زن ها ور جهیدند و پرده جلوی درب همیشه باز حیاط کنار رفت، و منصور را دیدیم که از ناحیه گوش ، از دست آقا آویزان بود و دست و پا می زد:
"خانوم جلوی بچه ات رو بگیر ... به خدا تو محل برام حیثیت نذاشته..."
بعد ها منصور دلیل این کار اش را به من گفت ... بماند...

خاطرات کودکی - سه

این یکی مربوط می شود به بعد از هجرت ...
بعد از سفر همیشگی مادربزرگ ما و عمو ها به سه نقطه ی مختلف شهر هجرت کردیم، گیشا، یوسف آباد و شهرآرا.
در هفته اول بود که رفتار های ناشناخته ای از بچه محل های جدید می دیدیم:
-به دختر های هم محل شان هم متلک می انداختند...
-خیلی هاشان با لباس ای زیبا و موهای سشوار زده بیرون می آمدند...
-خوردن مشروب تفاخر بود و شنبه به شنبه کیسه های زباله پر از شیشه های خالی جلوی درب آپارتمان ها بود...
در همان هفته اول پیرزنی با عصا را دیدم که بار خود را کشان کشان به منزل می برد، طبق عادت رفتم که کمک کنم که نخستین ری اکشن اش بلند کردن عصا به طرف من بود و پس از پی بردن به منظورم ، تنها تحیر و تعجب اش را نشانم داد و من نیز دور شدم.
عین همین اتفاق برای یکی از پسر عموها، در محله دیگر شهر نیز رخ داده بود.

۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

خاطرات کودکی - دو

محمد آقا عادت داشت وقتی پسرانش با کسی دعوا می کنند، از دور مراقب باشد و جلو نیاید.
آن روز امیر، پسر سوم یا چهارم اش، طبق معمول با علی تیرانداز درگیر شده بود.
وقتی علی را زمین زد چند لحظه مردد بود و بعد لگد محکمی به او نواخت ...
محمد آقا علیرغم عادتش دوان دوان نزدیک شد و چنان سیلی به گوش امیر زد که تا جوی کنار خیابان پرتاب شد و متعاقب اش به امیر گفت:
"مگر نمیدونی کسی رو که زمین خورده، نباید زد!"

خاطرات کودکی - یک

همیشه دوست داشتم داخل آن فروشگاه دودهنه را ببینم ، فروشگاهی که برچسب های قهوه ای گل گلی پنجره هایش را استتار کرده بود. خیلی بلند تر از قد من ... و تنها اطلاعاتی که در باره ی آن داشتیم ، محدود می شد به نفرین هائی که زن عموها و مادر نثار آن کافه می کردند.
راستی آن محل مخوف را "کافه" می خواندند.
بعد ها متوجه شدم در این کنجکاوی خواهر ، برادر و همچنین دختر عمو ها و پسر عمو ها شریک ام هستند.
خبر که به پسر عمو محمد ام که رسید، قول داد که روزی همگی مان را به این لقاء مفتخر کند.
محمد پسر عموی بزرگمان 19 ساله،دیپلمه بود و با یک سال سابقه ی کار.
روز موعود فرا رسید و ما یازده بچه در رنج 5 تا 11 سال راهی کافه شدیم:
من ، برادر، خواهر، لیلا، منصور، ناصر، سعید، وحید، فریبا، گلنار،شهرزاد و البته محمد.
محمد تنها با صاحب کافه هماهنگ کرده بود ، به همین دلیل وقتی وارد شدیم با قهقهه مردانی که دوتا سه تا پشت میز هایشان نوشیدنی میخوردند ، مواجه شدیم. سمت راستمان چند میز و صندلی بود سمت چپ یخچال و آن نیمکت های روبرویش.
محمد اما بی اعتنا یازده ساندویچ نصفه کالباس برایمان گرفت و همه روی نیمکت های مقابل یخچال نشستیم و با خوشحالی ساندویچ هایمان را با نوشابه خوردیم. و خوشحال بازگشتیم.
دمدم های غروب صدای داد و فریاد که از حیاط برخاست ، دیدیم عمو دنبال محمد دور حوض میدود و محمد با چالاکی پرده ی جلوی در را کنار زده، فرار کرد و یکی دو روزی به منزل عمه پناهنده شد تا آب ها از آسیاب بیافتد.

خاطرات کودکی - محله ی خانی آباد

سه خانه،
تنها سه خانه ی بزرگ یک کوچه را تشکیل داده بودند.
خانه پدر بزرگ یک نبش .. خانه محمد آقا با 9 پسر اش نبش دیگر و خانه ی آقای مهندس با تنها پسرش رضا ، انتهای کوچه را.
خانه ی ما متشکل از چهار عمارت در گوشه ها بود که دو عمو ، ما و مادربزرگ ساکنان اش بودیم. پدر و عمو ها خانه هایی در شهر داشتند ، اما ما ،بچه ها حکم کرده بودیم که دور هم باشیم.به خاطر آن حوض بزرگ ،آن درختان و یازده بچه ی شر...
کوچه اما جوئی در دل اش داشت و درختی تناور نزدیک به انتهای آن.
مدتی قبل که سرکی به محله زدیم ، آپارتمان های بسیار به جای خانه ی ما روئیده بودند.
و من بر سر آنم که خاطرات آن دوران را نقل کنم...