همیشه دوست داشتم داخل آن فروشگاه دودهنه را ببینم ، فروشگاهی که برچسب های قهوه ای گل گلی پنجره هایش را استتار کرده بود. خیلی بلند تر از قد من ... و تنها اطلاعاتی که در باره ی آن داشتیم ، محدود می شد به نفرین هائی که زن عموها و مادر نثار آن کافه می کردند.
راستی آن محل مخوف را "کافه" می خواندند.
بعد ها متوجه شدم در این کنجکاوی خواهر ، برادر و همچنین دختر عمو ها و پسر عمو ها شریک ام هستند.
خبر که به پسر عمو محمد ام که رسید، قول داد که روزی همگی مان را به این لقاء مفتخر کند.
محمد پسر عموی بزرگمان 19 ساله،دیپلمه بود و با یک سال سابقه ی کار.
روز موعود فرا رسید و ما یازده بچه در رنج 5 تا 11 سال راهی کافه شدیم:
من ، برادر، خواهر، لیلا، منصور، ناصر، سعید، وحید، فریبا، گلنار،شهرزاد و البته محمد.
محمد تنها با صاحب کافه هماهنگ کرده بود ، به همین دلیل وقتی وارد شدیم با قهقهه مردانی که دوتا سه تا پشت میز هایشان نوشیدنی میخوردند ، مواجه شدیم. سمت راستمان چند میز و صندلی بود سمت چپ یخچال و آن نیمکت های روبرویش.
محمد اما بی اعتنا یازده ساندویچ نصفه کالباس برایمان گرفت و همه روی نیمکت های مقابل یخچال نشستیم و با خوشحالی ساندویچ هایمان را با نوشابه خوردیم. و خوشحال بازگشتیم.
دمدم های غروب صدای داد و فریاد که از حیاط برخاست ، دیدیم عمو دنبال محمد دور حوض میدود و محمد با چالاکی پرده ی جلوی در را کنار زده، فرار کرد و یکی دو روزی به منزل عمه پناهنده شد تا آب ها از آسیاب بیافتد.