۱۳۹۰ مهر ۲۹, جمعه

مشتغلان این روز ها...

نیسان . ۞ ماه هفتم از سال سریانی میان آذار وایار، و آن ماه دوم بهار است مطابق اردیبهشت فارسی و ثور عرب و تقریباً مطابق است با آوریل فرانسوی و آن 30 روز است .. و باران این ماه را نیز مجازاً نیسان گویند. (لغت نامه دهخدا)
----------
قدما می پنداشتند چون قطره ی باران از ابری چکد، صدف آن را به آغوش می کشد و به جان می پرورد ، تا به گوهری (لؤلؤ )شاهوار مبدل شود:
----------
بیت:


تاک را سیراب کن ای ابر نیسان در بهار
قطره تا می می تواند شد چرا گوهر شود

(میرزا رضی دانش مشهدی-۱۰۷۶)

۱۳۹۰ مهر ۲۵, دوشنبه

وداع

ما پیوسته سوال می کنیم و سوال می کنیم
تا آن دم که مشتی خاک سرد
برای همیشه دهانمان را پر کند
اما خدای را، این هم شد پاسخ؟

Also fragen wir beständig,
Bis man uns mit einer Handvoll
Erde endlich stopft die Mäuler—
Aber ist das eine Antwort?

Thus we ask and keep on asking,
Till a hanful of cold clay
stop our mouths at last securely-
but pray tell, is that an answer?
------------------------------
heinrich heine

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

بگو کجا برم آن جان که از غمت ببُرم؟

مطلب در خصوص غزلی با یازده بیت است، غزلی که در تاریخ شعر فارسی - دست کم تا قرن بیست و یک - همتا ندارد.
بوستان بین سال های 653 و 655 هجری قمری (قبل از موج دوم حمله مغول به ایران) سروده شده است:ز ششصد فزون بود پنجاه و پنج/ که پر دُر شد این نامبردار گنج

این بدان معناست که اکنون فضای نسبتاً امنی مهیا شده که ابوبکر پسر سعدبن زنگی با خراج سالی سی هزار دینار از فتنه ی مغولان فراهم ساخته است. مدت ها از حضور سعدی در نظامیه بغداد می گذرد(623 ق) جایی که حتا شاعر بودن اش با شیخ مرشد – امام محمد غزالی – مورد مناقشه بوده است: مرا در نظامیه اَدرار بود / شب و روز تلقین و تکرار بود.

و حیرت زاست در میان این فضای ملتهب و تلقینات متعصبانه، چنین غزل جسورانه ای به ثمر بر نشسته باشد. علاوه بر محتوا، بافت نحوی ، عناصر آوائی ، زبان تصویری و لحن سعدی در این غزل غوغائی بر پا کرده است که برای نشان دادن گستره و ژرفای تجربه های استاد و پی بردن به حد زیبایی کلام اش کافی است.

دکتر فخر الدین شادمان در مجموعه مقالات منتشره، به سال 1316 خورشیدی ادعای بزرگی در باره این غزل شگفت انگیز ، بعمل آورده است:

" نه فقط تا زبان فارسی هست، این غزل پایدار خواهد بود بلکه تا وقتی این غزل هست، زبان فارسی زنده خواهد ماند!"

و اما غزل:

یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم
گَرَم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم

چو التماس برآمد هلاک، باکی نیست
کجاست تیر بلا؟ گو بیا که من سپرم

ببند یک نَفَس ای آسمان دریچه صبح
بر آفتاب، که امشب خوشست با قمرم

ندانم این شبِ قدرست یا ستاره روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم

خوشا هوای گلستان و خواب در بستان
اگر نبودی تشویش بلبل سحرم

بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم
دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

روانِ تشنه برآساید از وجود فرات
مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم
کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست
به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود
و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد
بگو کجا برم آن جان که از غمت ببُرم؟
(1)

غزل مورد نظر که برگزیده ی ششصدو پنجاه غزل عاشقانه ی سعدی است، حسی را به خواننده القاء می کند که لازم به تشریح آن نیست و پس از خواندن آن احساسی عمیق و تامل بر انگیز به ما دست می دهد. با توجه به روحیه روان شناختی سعدی ، علیرغم آگاهی اش به رنج ها و کاستی ها از هجران یار، روحیه اش کاملاً مثبت و زندگی گراست.

مایلم منزل به منزل این کاخ با شکوه را با تامل بپیمایم:


* یک امشبی که در آغوش شاهد شکرم / گَرَم چو عود بر آتش نهند، غم نخورم

استفاده از عناصر آوائی در بیت نخست غزل خواننده را نسبت به ادامه ی خواندن آن ترغیب می کند. نمونه ی دیگر حسن انتخاب واژگان در شروع باب سوم بوستان است:

خوشا وقت شوریدگان غمش / اگر زخم بینند اگر مرهمش.

یا : شب است و شاهد و شمع و شراب و شیرینی/ غنیمت است چنین شب که دوستان بینی

بسیار پیش آمده است که در زبان شعر و فرهنگ قدیم "شاهد" و گواه زیبایی به نوجوانان هم جنس اطلاق می شده اما در این غزل به دلایل بسیار – که به عروج غیر افلاطونی انتهای غزل بر می گردد – چنین نیست.

شب است و حضور معشوق در آغوش عاشق و ادعای شاعر(2) مبنی بر اینکه اگر همچون عودی ، بر آتش بنهند اش ، دم نخواهد زد.


* چو التماس برآمد هلاک، باکی نیست / کجاست تیر بلا؟ گو بیا که من سپرم

عشق تشنه ی قربانی است: عمر، جوانی ، ثروت ، مقام، سلامت...

اکنون که هم آغوشی با معشوق میسر شده، دیگر از عدم ،هراسی در دل نخواهد داشت و حاضر است برای چنین لحظه ای ، وجود اش را قربانی نماید.

وسعت ذهن شاعر در انتخاب واژه ها در صورتی پر ارزش است که آن ها را در خدمت کلام به کار گیرد. التماس برآمدن به معنای برآوردگی آرزوست. ضمن ادای احترام به دقت نظر دکتر کاتوزیان که ماهیت آرزو را در نظر گرفته اند و اینکه التماس از ریشه ی لمس است و این ، اشاره به اصل ماهیت را می رساند.


* ببند یک نَفَس ای آسمان دریچه صبح / بر آفتاب که امشب خوشست با قمرم

از اینجا شاعر با زبان تصویری ،شور بر می انگیزد و آتش بازی می کند(2). و آرام آرام اثر بی بدیل اش را توسط گزینش مصالح ادبی (کلمات) بوجود می آورد. همچنین از این بیت است که نگرانی های خود را به معشوق از دمیدن نفس صبح ، ابراز می کنم. هرچند شروع ماجرا باشد.
آرزو می کند که شب ، همچنان با ماه نشسته در خانه ، ادامه داشته باشد.


* ندانم این شبِ قدرست یا ستاره روز / تویی برابر من یا خیال در نظرم

مستی غالب شده است. چون قدر و ارزش این شب عزیز را می داند و هم پای شب های قدر می پندارداش، هر آن می هراسد که که آن درخششی که درک می نماید ستاره ی صبح باشد به جای ماه روی اش. آیا حضور معشوق است که این چنین منقلب اش نموده ویا خیال او؟

در جای دیگر گفته:
چه شب است یا رب امشب که ستاره ای برآمد/ که دگر نه عشق خورشید و نه مهر ماه دارم


* خوشا هوای گلستان و خواب در بستان / اگر نبودی تشویش بلبل سحرم

شور و تمنای خواستن معشوق، انحصار طلب است که منبعث از دوست داشتن خود می باشد.
کاش به جای عشق ورزی در منزل، در باغی می بودند، هرچند واهمه ی حضور غمازان نیز در کمین است.هر کس که چنین شرایطی را داشته، این را تجربه کرده که در باغ همسایگان غمازند. امروزه (4) شرافت انسان به معنای به رسمیت شناختن این موضوع است که آدمی باید مصون از تعرض باشد و دیگران حق ندارند از آنها به عنوان وسیله ای برای رسیدن به مقاصدی معین استفاده و یا سوء استفاده کنند.


* بدین دو دیده که امشب تو را همی‌بینم / دریغ باشد فردا که دیگری نگرم

عشق در صورتی تداوم می یابد که شیفتگی توسط خاطر و اراده ادامه یابد. وفاداری ممکن است به سرگذشت مشترک و هرآنچه که بین عاشق و معشوق گذشته است اطلاق شود یعنی وفاداری در حفظ عشق مشترک. شاعر داوطلبانه از عشق اش مراقبت می کند و می گوید که دریغ است چشمانم که امشب به معشوق می نگرد ، در آینده به ماه روی دیگری نگاه افکند.

نمونه ی دیگر که شاعر از همین مضمون سروده:
دگر به صورت هیچ آفریده دل ندهم/ که با تو صورتِ دیوار در نمی گنجد.


* روانِ تشنه برآساید از وجود فرات / مرا فرات ز سر برگذشت و تشنه‌ترم

فلوطین در تفسیر آثار افلاطون می گوید: عشق سیری ناپذیر همیشگی است و هرگز خشنودی خاطر نمی یابد حتا وقتی به هدفی که دارد ، می رسد. آن که سیرآب می شود، عاشق نیست. (5)این جا سخن از اختیار نیست و فرو نشاندن آتش شوق در اراده ی عاشق نمی گنجد. رفع تشنگی نیازی ناخودآگاه است که از روی رضا و رغبت انجام می پذیرد و از همین رو است که عاشق شادمانانه نهایت رغبت را نشانه می گیرد و سعدی آگاهانه اشاره می کند پس از استغراق و تسلیم نیز ذره ای از شوق کم نمی گردد و اشاره می کند: هرچند که حضور معشوق و در آغوش کشیدن اش همچون حالات تشنه ای است که در رود فرات غرق شده است اما استغراق در فرات نیز از آتش شوق اش نخواهد کاست.


* چو می‌ندیدمت از شوق بی‌خبر بودم / کنون که با تو نشستم ز ذوق بی‌خبرم

این امکان وجود دارد که انسان بدون خاطره زندگی کند و چه بسا خوشبخت هم باشد. اما اگر ذوقی را تجربه کند ، فراموشی اش محال است و سخت بتواند دوباره دچار ذوق شود. شاید پیش از این خود را خوشبخت می پنداشتم و ذوق ادراک تو از خو بی خود ام کرد.
نمی دانستم شوق چیست ، آن هنگام که ندیده بودم ات و حال نمی توانم ذوقی جدید را تجربه کنم.


* سخن بگوی که بیگانه پیش ما کس نیست/به غیر شمع و همین ساعتش زبان ببرم

از این جا معشوق مورد خطاب قرار می گیرد:
شاعر قصد دارد که چراغ را خاموش کند و ظریفانه، شرم معشوق را در صحبت کردن دستاویز قرار می دهد!


* میان ما بجز این پیرهن نخواهد بود / و گر حجاب شود تا به دامنش بدرم

اما وقتی بیگانه ی مجلس – شمع- از میان رفت ، تنها پرده میان ما همین لباس است که با استادی و زیبائی از تن به در اش می کند. اما می خواهم مراحلی را که شاعر طی نموده است، بازنگری کنم:

-نخست، میزان شور و شوق خود را از وصال شرح داده و این حقیقت را که حاضر بوده برای چنین وصالی جان بدهد را پنهان نکرده است و حتا بدان بالیده است.

-حضور معشوق را غنیمت شمرده و حرمت حضور دردانه اش را با عزیزترین شبها به ترازو گذارده.

-آرزو کرده که کاش محفلی جانانه تر و درخور، فراهم می کرد که لایق حضور دلدار باشد

- بر وفاداری اش و احترام به سرگذشت مشترک با معشوق ابرام کرده است.

-نهایت رغبت اش را در استدراک معشوق تصریح کرده و از ذوق ادراک خود قدردانی نموده است.

-به معشوق این حق را قائل شده که شرم داشته باشد و اجازه خواسته تا شرایط را به منظور فراغت او فراهم نموده مقدمات را مهیا کند ...

توجه کنید در قرن هفتم هجری قرار داریم و ادامه ی این ماجرا محال! همین میزان صراحت و جسارت برای چنین زمانه ای حیرت انگیز است.


* مگوی سعدی از این درد جان نخواهد برد / بگو کجا برم آن جان که از غمت ببرم؟

عشق غایب آن قدر قدرت دارد تا غمی بیافریند که در نبود خود فرمانرمای عاشق باشد و فرمان می دهد که عاشق با کمال میل عملی را انجام دهد که در ذات خود متناقض است یعنی تن به جان دادن از درد نبود معشوق می سپارد و به این نتیجه می رسد که دوست نداشتن عشق اش نوعی تباهی است پس ترجیح می دهد که تباه نشود ، هرچند جان به در نبرد.

این عادت شاعران کلاسیک قرن دوازده میلادی به این سو است که عاشق در برابر معشوق تسلیم محض است و در صورت جان باختن ناشی از وقوع غم هجر و فراق معشوق ، اظهار پشیمانی نمی کند. و با سرفرازی این را اعلام داشته و در این میان، هیچ نشانی از عجز و افسردگی نیست و حتا از اعتراض به معشوق نیز پرهیز می کند:

گر رسد از تو به گوشم که "بمیر ای سعدی" / تا لب گور به اعزاز و کرامت بروم.

----------------------------------------------------------------------------

(1)حافظ با غزلی به استقبال غزل مورد نظر رفته است. که پر صنعت تر ، اما انتزاعی از آب در آمده است. ما نشانی از هُرم و سوز عشق جسمانی و انسانی در آن نمی بینیم:

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بین که چون همی‌سپرم

چنین که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
که یک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گویمت ای خیل غم عفاک الله
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلام مردم چشمم که با سیاه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند لیکن
کس این کرشمه نبیند که من همی‌نگرم

به خاک حافظ اگر یار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم


(2) شک ندارم که شاعر عاشق ما در این فضا حضور داشته است او که از عاشق ترین شعرای تاریخ ادبی بوده است:

زخاک سعدی شیراز بوی عشق آید / هزار سال پس از مرگ او اگر بویی

(3) هنری ماسه در کتاب تحقیق در باره ی سعدی گفته است: سعدی همیشه مایه های شاعرانه ی خود را به مدد تصاویر بسط داده است. تصویر ها و صور خیال رکن و وسایل بیان او را تشکیل می دهد.

(4) منظور بعد از قرن هجدهم میلادی که حقوق بشر در مقیاس وسیعی پذیرفته شده است.

(5) عاشق پیش خود می گوید : اگر آن زن مال من می شد خوشبخت می شدم! اما وقتی خوشبخت می شد دیگر لازم نداشت که او را دوست داشته باشد و عشق از میان می رفت