۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

از در درآمد ، تا شده و خجلت زده
دیشب ، پیر زنی دیدم با چادر مشکی ، خم شده ؛ خیلی خم شده
دیشب پی بردم چقدر از ساده گی مادر جدا افتاده ام...
و چرا زنان خیلی مسن تر اصرار بر بوسیدن دست اش را دارند، عاشقانه،
تا او زجر بکشد
نگران همه اهل دنیا،
و تنها خود را فراموش کرده
*
از آن زمان که موتورسوار ، نقش بر زمین اش کرد و مهره ی کمر اش آسیب دید
کمر راست نکرد،
پیرزن ، صبح رفته بود برای پسر خفته در خانه ، نان تازه بگیرد
و هنگامی که با این پرسش مواجه شد که چرا گذاشتی برود، گفت:
وقتی زمین افتاده بودم، کفش هایش را دیدم که پاره بودند!
و مردم کمک کرده بودند تا به بیمارستان برسانند اش
*
و من دائم در این اندیشه که
بهانه هایی که برای ساده نبودن می آورم؛
این گرگ های درنده اجتماع
خودستایی ها و پرمدعایی ها
.
.
چرا او نمی آورد؟!
خودشیفتگی محصول نیست
شالوده است!
بعضی وقتا آدم هایی رو میبینی که خیلی صمیمی هستن اما پیچیده
وقتی بهت میگن تو از صد تا شوما ، غیرصمیمانه تره
اینا اراده کردن خودمونی بشن
آدما باهاشون راحت نیستن
شخصن ترجیح میدم با شلخته ها و دارای نقاط ضعف مواجه بشم تا پرفکت ها...
مثل مردمی که وقتشونو جلو آینه تلف نمیکنن
اونا سلیقه شونو از خدا گرفتن ...!
آن که تنها در جمع؛
بخشنده است، منطقی است، مودب و شریف.
نه بخشنده است، نه منطقی است ونه مودب و شریف.
کودک که بودم،
بی صبرانه دوست داشتم بزرگ شوم
و به تقلید از بزرگ ترها؛
جدی شوم و راز پرحجمی را درک کنم
خرده خرده آموختم اش
درحال حاضر اما، بی تاب، در پی فضیلت کودک بودن ام
بازیافتن و به چنگ آوردن دوباره ی کودکی
از خود رها و آزاد از تقیدِ تقلید از بزرگ ها.
بر این باورم که کودکی نیز همچو بزرگ سالی فرا گرفته خواهد شد، اما
آرام
آرام
از جمله دیالوگ های حیرت انگیز علی حاتمی در فیلم مادر:
(لانگ شات از خانه ای قدیمی در شب، چند پنجره روشن، صدای باران تند...)
مرد با نگهبان راه می افتند و در ورودی پله ها...مرد حین بالا رفتن می ایستد و مامور می ماند...
پدر: اتاق خالی در طبقۀ پایین هست! رو انداز و نان هم پیدا می شه....
نگهبان: به حرمت شب عاشقا، حریم این خونه باید از حضور اجنبی خالی باشه، منم شبو با عهد و عیالم سر می کنم، صبح اول وقت مراجعت می کنم برای بردن شما.
(سلام بلند و نظامی) شبتون سحر نشه سلطان!

بیدل بازی

نمی دانم اگر شفیعی کدکنی و چومسکی نبودند با این بیت باید چه کار می کردم:
شعله ی ادراک خاکستر کلاه افتاده است
نیست غیر از بال قمری پنبه ی مینای سرو
-------------------
داشتن کلاهی از خاکستربرای ادراک: عقل، سرانجامی افسرده دارد.
ادراک گونه ای شراره است.
بیدل سرو را به گونه ی مینای شراب میبیند.
رابطه ی قمری با سرو شبیه گل و بلبل است.
رنگ خاکستری بال قمری مانند پنبه ای خاکستری است و قمری جایش بالای سرو است.
در گذشته سر مینای شراب را با پنبه می بستند تا از جوش و خروش بیافتد.
معنای بیت :
همان گونه که قمری و سرو لازم و ملزوم یکدیگرند، افسردگی و ادراک لازم و ملزوم هم اند
عشق کاری به کار عفت ندارد.
این حقیقت را زنان به تر از دختران و مردان به تر از پسران درک می کنند.
به همین دلیل است که ترس ناک تر جلوه می کنند.

وقتی ساده نمی نویسم

وقتی ساده نمی نویسم؛
سبک بالی پرندگان آزاد دشت ها را از خود دریغ می کنم.
دیگر پنجره ای باز نخواهم بود ؛ رو به جریان ابدی باد.
مرتب از خودم پرسش خواهم کرد، مرتب از جملاتم خواهم کاست یا تغییرشان خواهم داد.
وقتی ساده نمی نویسم؛
دیگر باد نخواهم بود تا رخ درختان را بنوازم .
دیگر آن لوبیایِ در لیوانِ درسِ علوم، نخواهم بود که جلوی چشمان مردم بی هیچ ادعا رشد می کرد
بدون میل به دیده شدن
بدون هیچ تقید و نیاز به سردرگم کردن مردم

وقتی ساده نمی نویسم؛
خود درک می کنم که سخت شده ام ، نفوذ ناپذیر ، پرمدعا و دو رو.
خود را، از واقعیت ام متشخص تر نشان می دهم، پیچیده و با هوش تر.
و خود را در توصیف ساده ترین چیز ها سردرگم می کنم.
وقتی ساده نمی نویسم؛
فکر می کنم نباید ساده لوح یا ابله جلوه کنم،
فکر می کنم مردم مرا از این که هستم جدی تر بگیرند،
فکر می کنم باید مانعی ایجاد کنم تا مردم به راحتی به درونم رخنه نکنند.

وقتی ساده نمی نویسم؛
نیاز دارم تا از گنگی حرف هایم در باره ی هرآنچه جهل دارم بهره ببرم.
نیاز دارم روشنفکرتر و باخرد تر جلوه کنم.
نیاز دارم خواننده به عمق بحث ام وارد شود، چون در ژرفا چیزی جز تاریکی نیست.
وقتی ساده نمی نویسم؛
نمی فهمم آرام آرام روح نوشته ام را دفن می کنم،
نمی فهمم صمیمیت و پاکی را از نوشته ام می گیرم،
و نمی فهمم لطافت را از خواب های کودکی ام دریغ می کنم.

۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

حواله ات به
جگر
دندان پزشک من!
برای رسیدن به رستوران، می بایست راهی کوتاه را از میان باغ طی می کردیم. و سوژه ای شده بود مهندس...
هر زمان که این مسیر را می رفتیم ، مهندس... یا لنگ میزد یا اینکه گوئی قلوه سنگی زیر پایش می غلتید.
همه سر به سرش می گذاشتند : "ضعف ناهار امونتونو بریده ها.. ها ها ها" . "هروله ی مهندس... به سوی ناهار ... ها .. ها ..ها".... و مهندس... تنها، با مهربانی لبخند می زد.
مهنس... رفت و این اواخر که یکی از همکاران با دختر اش با ما به سمت رستوران می آمد، دخترک همان حرکات مهندس .. را انجام می داد. پرسیدند "تو هم مث مهندس ضعیف شدی؟ چرا تلو تلومی خوری؟" دختر پاسخ گفت:
"مگه مورچه هارو زیر پاتون نمی بینین؟!!"
گریسین در ال کریتیکون داستان پادشاهی را نقل می کند که می خواست یک قصر بزرگ بسازد.
پیش از آغاز کار ، می خواست بداند چقدرعمر می کند تا از سرمایه گذاریش اطمینان حاصل نماید.
وقتی طالع بینان یک هزار سال را پیش بینی کردند؛ پادشاه بلافاصله پروژه خود را کنار گذارد.
چون عقیده داشت "برای چنین مدت کوتاهی، یک کلبه ی کوچک برایش کفایت می کند"
اگر ماه زیبا می شود
اگرگل ها جلوه گری می کنند
اگر آسمان زیبا می گرید تا هوا را لطیف کند
و این ابرهای عزیز بازیگوش...
...
به خاطر جادوی حضور یاد توست
نازنین!
نیک می دانم که تو
به نیکی از من یاد می کنی
مرا ببخش!
که تنها ، عصاره ی آزار هایت را
بر روی زخمم نهاده ام
آخر، زیر زمین تو پر آذوقه است
و من یاد ندارم زیرِ زمین ، استخوانی پنهان کرده باشم
...
من ایستاده‌ام اینک به خدمتت مشغول
مرا از آن چه که خدمت قبول یا نه قبول

ز دست گریه کتابت نمی‌توانم کرد
که می‌نویسم و در حال می‌شود مغسول

طریق عشق به گفتن نمی‌توان آموخت
مگر کسی که بود در طبیعتش مجبول

آقام " سعدی

چون عزیز، ترکم کرد:...

-اگر با یادش مهربان باشم : بدان معناست که توان این را دارم تا خاطرات مشترکمان را نوازش دهم . با مهربانی یاد عزیزش را در دل ، مزمزه می کنم. نبودش نمی کشد مرا...
-اما اگر با نفرت ویا خشم یادش کنم : خواهم دانست که تاب و تحمل نبودنش را ندارم . حتا جرات ندارم یادآوریش کنم... مجبورم با استنتاج های بی رحمانه ، دیو سیرت جلوه اش دهم. می دانم اندیشیدن به جای خالی اش نابودم خواهد کرد.
داشتم با خاتون ...
کسی صدایم کرد
خاتون رفت
------
سید احمد حسینی
اجازه هست که اسم تو را صدا بزنم ؟!
به عشق قبلی یک مرد پشت پا بزنم
اجازه هست که عاشق شوم ، که روحم را
میان دست عرق کرده ی تو تا بزنم
دوباره بچه شوم ، بی بهانه گریه کنم
دوباره سنگ به جمع پرنده ها بزنم
دوباره کنج اتاقم نشسته شعر شوم
و یا نه ! یک تلفن به خود شما بزنم
نشسته ای و لباس عروسی ات خیس است
هنوز منتظری تا که زنگ را بزنم
برای تو که در آغاز زندگی هستی
چگونه حرف ز پایان ماجرا بزنم ؟!
دوباره آمده ای تا که عاشقت باشم
و من اجازه ندارم عزیز جا بزنم !
------
سید مهدی موسوی: