۱۳۹۰ دی ۱۲, دوشنبه

برای رسیدن به رستوران، می بایست راهی کوتاه را از میان باغ طی می کردیم. و سوژه ای شده بود مهندس...
هر زمان که این مسیر را می رفتیم ، مهندس... یا لنگ میزد یا اینکه گوئی قلوه سنگی زیر پایش می غلتید.
همه سر به سرش می گذاشتند : "ضعف ناهار امونتونو بریده ها.. ها ها ها" . "هروله ی مهندس... به سوی ناهار ... ها .. ها ..ها".... و مهندس... تنها، با مهربانی لبخند می زد.
مهنس... رفت و این اواخر که یکی از همکاران با دختر اش با ما به سمت رستوران می آمد، دخترک همان حرکات مهندس .. را انجام می داد. پرسیدند "تو هم مث مهندس ضعیف شدی؟ چرا تلو تلومی خوری؟" دختر پاسخ گفت:
"مگه مورچه هارو زیر پاتون نمی بینین؟!!"

هیچ نظری موجود نیست: