۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۳, سه‌شنبه

آن را که چنین دردی از پای در اندازد - باید که فرو شوید دست از همه درمان ها...

سِفر ایوب، از رسالات کتوبیم در عهد عتیق و از نوشته‌های مقدس یهودیان است و موضوع اصلی آن رنج. قطعات به تمامی ، از شِکوه و شکایتی جانکاه روایت می کند. سخنان ، سخنان مردی است که در عین زنده ماندن ، عملاً مرده است.
شیطان با خدا شرط بست که او را از پرستش خدا بازدارد، و خدا پذیرفت که شیطان اموال، اولاد و تندرستی را از ایوب بگیرد. سه تن از دوستانش [ با رفتار استادان علوم الهی امروزی - تاجی ] به دیدار او آمدند و کوشیدند دلیلی برای این روی‌دادهای ناگوار بیابند. البته در گفتار دوستان ایوب، گرفتاری‌ها و رنج و درد ایوب ریشه در نافرمانی و گناهکاری او بود و ایشان آن بلاها را مجازات خداوند می‌خواندند اما ایوب پافشاری می‌نمود که این درست نیست و او گناهی نکرده که شایستگی این درد و رنج را داشته باشد. ایوب پی برد که ایمان او به خدا نباید وابسته به رویدادهایی باشد که برای او رخ می‌دهد بلکه باید راضی به تقدیر الهی باشد، حتی اگر حکمت آن را درنیابد! در انتهای کتاب، یهوه جوانی و دارایی ثروت ایوب را دوچندان به او بازمی‌گرداند و بزرگی و شکوه او را نسبت به گذشته می‌افزاید؛ و دوستان او را به دلیل توبیخ ایوب سرزنش می‌کند!
فرازهایی از کتاب:
***********************************************
مردی بود در سرزمین عوص ، نامش ایّوب : و او مردی بسامان و پارسا بود و خدا ترس بود و تن باز زننده از بدی.
و او را هفت فرزند پسرینه و سه دختر آمد.
از متاع دنیاوی نیز هفت هزار گوسفند و سه هزار اشتر و پانصد یوغ ورزاو کاری و پانصد الاغ ماده و کار و باری آراسته داشت، باری ، این مرد بهینه و مهینه همگان بود به دار شرق.
...
روزی چنین افتاد که فرزندان خدا روی به درگاه باری نمودند و شیطان نیز در میان ایشان بود.
و خداوند به شیطان گفتا از کجا می آیی؟
پس شیطان به خداوند جواب داد از گشت و گذار در زمین و از پای فرسودن به زیر و بالای آن ، گفت.
و خداوند به شیطان گفت ، بر بنده من ایوب تامل کردی، که چون او نیست بر زمین، مردی بسامان و پارساست و خدا ترس است و تن باز زننده از بدی؟
پس شیطان به خداوند جواب داد:
...تو در عمل دست او خجستگی نهادی و نعمت او بر پشت زمین افزون شد.
و خدا به شیطان گفت اینک ، دست تو را گشاده کردم بر هر آنچه او راست الا بر شخص او.
اینچنین شیطان از نزد خدا بیرون شد
... پیام آوری نزد ایّوب آمد و گفت سبائیها بر سر ورزاوهایت فرود آمدند و همه را به یکبار پیش کردند و بردند آری، آنان رعیت را جمله از تیغ گذراندند و تنها من برستم خبر به تو باز آرم.
کلدانی ها سه گروه شدند و بر سر اشتران ریختند و همگی بردند و ساربانان را از دم تیغ گذراندند و تنها من برستم خبر به تو باز آرم.
پسران تو و دختران تو به خان و خور بودند به یکبار دیو بادی از صحرا برآمد و بر چار گوشه خانه کوفت و خانه بر آن جوانان فرود آمد و جملگی مردند و تنها من برستم خبر به تو باز آرم.
آن گاه ایّوب برخاست و گریبان درید موی سر باز کرد و سجده بر خاک زد ، زبان به ثنا گشوده و گفت برهنه و عور از شکم مادر زادم و برهنه به سرای دیگر باز می خواهم گشت:
خداوند بداد و خداوند باز گرفت : خجسته باد نام او.
...
شیطان ایّوب را از کف پا تا تارک به دملهای ناسور مبتلا کرد.
او سفال پاره ای بر گرفت تا تن خود بخراشد؛ میان خاک و خاکستر نشسته.
...
اکنون همین که سه دوست ایّوب شنیدند از بسیاری مصیبت که بر سر او گذشته ، هریک از جای خود بیامد:
الیفز تمانی، بیلدد شوحی و صوفر نعماتی:
هر سه گریبان چاک زدند و خاک همی بر سر افشاندند.
...
سپس دهان گشود ایّوب و روز خود به نفرین کرد:
گم به گور شود روزی که در آن زادم و شبی که گفته شد ، چنین مردی نطفه بست.
از چه در زهدان بنمردمی؟ از چه زانو ها پذیره ام شدی؟ یا پستانهایی که مکیدم؟
چونکه آه من پیش از خوردن بر می آید و ناله های من چون آب روان است.
چونکه از آنچه می هراسیدم بر سرم آمد و از آنچه باک همی داشتم به من رسید.
در احلام رویاهای شبانه که خواب گران مردمان را در رباید، ترس بر من چیره شد و رعشه ای که هفت بند تنم از آن بلرزید.
آه کاشکی غصهٌ من به تمامی سنجیده شدی و شوربختی من با آن هم سنگ آمدی!
جانم بیزار است از حیاتم ؛ شکوه از خویشتن سر کنم به ؛ در تلخی جان خویش سخن رانم به.
که در عصیان من تفحص می کنی و در گناهان من پرس و پژوه؟
خیمه دزدان در رونق است و آنان که خدا را می آزارند در امان می روند و در نعمت و نواخت او.
کاشم در گور نهان می کردی پوشیده می داشتی ام تا خشم تو بگذرد، کاشم زمان زدی می دادی و یادم می آوردی!
کیست که دست بر دست من زند؟
او مرا عبرت مردمان کردست؛ شدم تفو زده بر روی.
شب را همی روز وا نماید؛ روشنی کوتاه است از دیجوری ظلمت.
او راهم را از چارسو ببسته مرا مفّری نیست و بر راه هایم تاریکی افکنده .
شکوهم به یغما برده و تاج از سرم ربوده.
یارانا ، دوستارانا، بر من رقت آورید ، بر من رحمت آرید چه م دست خدا در خجسته.
کاش سخنانم کنون نبشته می شدی! کاش در کتابی ثبت گشتی! کاش با قلم آهنی و ارزیز نبیسانده شدی برای همیشه در سنگ.
چرا شریران زنده می مانند ، پیر می شوند ، آری و قدرتشان قهّارتر می شود.
خان و مانشان مصون است از تعّرض و ترس و چوب خدا فراسرشان نیست.
دف و چنگ زنانند و به نوای ارغنون شادی کنان. روزگار در نشاط و نعمت می گذرانند و در چشم زدنی سر از گور در آرند.
اینچنین به خدا گویند، دست از ما بدار زیرا به معرفت راه تو مشتاق نه ایم.
امروز هم شِکوه من تلخ است: زخمه ام سنگین تر از ناله ام. بر تو استغاثه می برم و به گوش ات در نیاید.
پیمانی با دیدگان خود بسته ام ؛ چگونه پس به کنیزکی نظر توانم بست؟
.
.
***********************************************
چندی پیش ، در غروبی سخت – و پس از دست و پنجه نرم کردنی دو باره با مرگ قسطی سلین، مفهومی تمام ذهن ام را اشغال کرده بود: چرا ماندگار ترین و زیبا ترین اشعار ، داستان ها و آفریده های هنری بشر ، نشانی از رنج ها و مصایب انسان دارند؟ اگر این را بپذیریم یعنی بهشت خالی از هنر است؟ یعنی زیباترین نوازشگر روح آدمی در وعده گاه الهی جای ندارد؟ یا اینکه در های فردوس برین آن هنگام بر آدمی گشوده می گردد که دچار دردی جان کاه شده باشد - از این تشکیک نیز بگذریم که : چه کسی به ما تضمین می دهد در آن دنیا ، رنج هائی کم تر سراغ مان را خواهد گرفت؟ - یعنی باید ایوبی وجود می داشت و چنین مرارتی متحمل می شد که شاعرانه‌ترین و خیال‌انگیزترین بیان در عهد عتیق آفریده می شد و از نخستین تلاش‌ها ی آدمی برای هماهنگ جلوه دادن عقیده شر و عقیده به خدا به شمار ‌رود.
تکیه کتاب بر این است که هر مصیبتی به عنوان مجازات گناهکاران نیست، بلکه گاه بازتاب مِهر خداوندی‌است که برای آزمایش و آموزش بر نیکوکاران فرو می‌آید! در این مورد گرفتاری‌ها، همان آزمون الهی‌است که در میان آن چند تایی از فضایل و کرامت‌های انسانی آشکار می‌شود.
اشتباه نشود! موضوع ، مجازات ایوب نیست. او به بازی گرفته شده و در معرکه بازی با شیطان ، ایمانش به بوته ی آزمایش سپرده شده است. همچنین ، خیر و شری هم در کار نیست که بتوانیم به رویداد ها نسب دهیم ، هرچه هست احساس خوشی یا نا خوشی است در حالتی صرفاً روحی ِ افلاطونی.
در نوشته های جوانی اش، برتراند راسل ، عقیده داشته که رنجی که انسان در طول حیات متحمل می شود آن قدر گران است که تا می توان ، باید تعداد هر چه بیشتری از انسان ها را کُشت تا از مجموع محنت های آدمی کاهیده گردد. اگر این گونه است، چرا انسان ها در بازه ای که دچار زجر می شوند، به طور وسیعی دست به انتهار نمی زنند؟!
آدمی بر این باور است که لذت زیستن فزون تر از نزیستن است. یعنی خیر و شر مطلقی که بتوان به رویدادها اطلاق کرد وجود ندارد. هرچه هست احساس خوشحالی و یا ناراحتی نوع بشر است و تماماً حالاتی است مربوط به روان او.
من ای که تا به حال دست به کار نشده ام که نباشم، گویی در ناخودآکاه خود ، حساب و کتاب کرده ام و به این نتیجه رسیده ام که تراز ناملایمتی ها و لذت هایم کمی به سمت دومی متمایل باشد ،هر چند این استنتاج را بروز نداده باشم. پس دست می یازم به دامان لکه دار زندگی! من هماره در جستجوی لذت هستم و این آرمان ، تمام انگیزه ها و کاوش های مرا معنا می بخشد. اصلاً بازی می کنم با این سنجه ... که رنج ها کم تر باشند و لذت ها بیشتر. ریسک رنج را برای بدست آوردن لذت بیش تر به جان می پذیرم.
اما چه کسی توانایی انجام روزانه این حساب و کتاب را دارد. وقتی مشاوران و خلاقان تکنیک های ذهنی فرصت طلب را می بینم که از این ضعف آگاهی ، خلق را به دنبال می کشانند، غم و خشم ام چهره می نمایاند.
طنز گزنده ای که روزگار به رخ می کشاند، در سازگاری جمله گی رنج ها و مصائب است. یعنی به راحتی هرچه تمام تر امکان بهره مندی از همه رنج های روزگار فراهم است! در صورتی که خوشی ها و مواهب این گونه نیستند ، با بهره مندی از یکی ممکن است آن دیگر را از کف بدهیم. هنگامی که لذت دلیری در عشق ورزی را می چشی ، انتظار امن و آسایش و سعادت خطاست. در جوامع، شما ممکن است شاهد برابری لذت بخشی باشید ، اما قطعاً از آزادی بی بهره است...
یکی از زجر های بشر مربوط به ابنای بشری است که نمی توانند بزرگی رنج های گذارده شده بر گرده شان را با عدل و نظام الهی توجیه کنند: ایوب مرتب اندرز می گیرد که به خالق خویش اعتماد کند و از پرسش پرهیز. بدون شکایتی در باره تقدیر خالق.
***********************************************
باری ، در باب چهل و دوم آمده : خداوند ابتلا از ایوب درگرداند و دوچندان که ایوب پیش از این داشت به او باز داد. نیز او را هفت پسر و سه دخترینه بود. چنین مُرد ،ایوب سالخورده و به زاد تمام بر آمده!!
*
حکایت : گویند سوزنی بوده که همه عمر، سودای جوالدوزی به سر می پخته. مادر که روزگار فرزند را صعب می دیده ، دلالت اش می کند بر ریاضت پیشه گی – که خداوند هرچه عطا کند ، همانا بر ریاضت پیشه گان باشد- و فرزند نیز پند را به جان می پذیرد و سحر تا شام و شام تا پگاه زحمت به جان می خرد. تا آنکه پیر سوزنی که توان کشیدن بار به دوش اش سلب گشته بود، ندایش می دهد ، جوانمرد درست باشد که ما سوزنیم و شما جوالدوز ، اما رسم فتوت نباشد که از فتادگان دستگیری نکنی. چنین شد که سوزن به جوالدوز شدنش آگاه و به زور و بازو غره گشت و ریاضت کنار گذارد تا دگر بار به سوزنی بگراید. چندی که گذشت مادر از احوال فرزند پرسید و پاسخ شنید:
خوبم اما: مانده ام بااین سوراخ گشاد که هنوز داعیه جوالدوزی دارد چه کنم؟
شاید این شنبه بیاید
.
.
.
شاید