۱۳۸۹ تیر ۹, چهارشنبه

آدم برفی

نگرانم
نگرانم مثل هميشه
از آينده
از فرا رسيدن فصل گرم
از اينكه حتا يك قطره ام هم به رودخونه نرسه
يه مشت دگمه – يه هويچ پلاسيده...
رودخونه هه بره – تو رو با خودش ببره...

۱۳۸۹ تیر ۲, چهارشنبه

چرا دست ازسرم بر نمی داری؟؟
وقتی که چشم ها مو می بندم
اگه راست می گی
وقتی نگاه ات می کنم ...
اصلن
راست می گی؟
آخ
سرم...

۱۳۸۹ خرداد ۱۷, دوشنبه

دیدی که خون ناحق پروانه شمع را - چندان امان نداد که شب را سحر کند

با خودش فکر می کرد ....
تازه گی دارم یه چیزائی در باره خودم کشف می کنم.
تازه گی دارم برای نباید هایم هم خطوط مرزی تعریف می کنم.
پسرک با صدائی لرزان ، درمانده، مرتب توضیح می داد شما که قبول دارین هر کس برای عشق اش باید بجنگه؟ و اگه این کار رو نکنه بعدها و تا آخر عمر خودشو سرزنش خواهد کرد؟
صبح تولدش نزدیک بود.
و نگران از دژم تنهائی نیز هم.
شاید به دلیل مثبت جوئی - پیروی از طبیعت - فطرت یا نمیدانم چه چیز دیگری تا به حال به آمالی که می خواست برسد و باشد ، فکر می کرد - استراتژی می چید نه به آمالی که نمی خواست باشد.
برنامه ریزی می کرد که چه طور مواجهه کند. همانطور که محکم است، از لذت خوردن کیک تولد اش بی نصیب نماند. تصویر پسر که با جواب دختر تحقیر شده بود، یک لحظه تنهایش نمی گذارد.
و البته کادو...
چقدر عجیب بود که تا به حال به فکراش نیافتاده بود .
لیستی از مشمئز کننده ترین ها را برای خودش مهیا کند و در انتها به تاپ لیست رنکینگ، در حالت دمرو و دست زیر چانه ، زل بزند.
فکر می کنین تشکیل زندگی که به دنبال عشقی یکطرفه باشه ، چه عواقبی میتواند داشته باشد؟! خیلی از جوانها زندگی شان را با عشق شروع میکنند ، دچار دردسرهای غیر قابل پیش بینی میشوند چه برسد به اینکه مخاطبتت گفته باشد :"دست از سرم بردار"
رفتارت درست مثل ... مثل... (میخواست حشره ای پرنده را مثال بزند، اما صرفنظر کرد)
میتوانست لیستی از دوستان: محمد، ناهید، داریوش ،حسین ، شهره، محسن، لیلی، مصطفی، لیدا ،رامین،آرزو و البته.......تهیه کند و یک میهمانی هیجان انگیز قبل از روز تعطیل داشته باشد. چند قطعه پر شور چهارگاه تمرین کند با چاشنی یک تصنیف ، حالی به بچه های خورده و نخورده بدهد. در انتها نیز آن خبر هیجان برانگیز را هم. طبق عادت مالوف اش نیز،عنوانی بر میهمانی ذکر نکند.
فقط نمیدانست بیشتر، افراد مشمئزش میکنند یا اجسام. و یا حتا یک کاراکتر - یک تیپ منفور شخصیتی. این موضوع تمامی ذهن اش را ، حتا آنجائی که به تولدش فکر میکرد ، تحت شعاع قرار داده بود. درست مثل این که داری دنبال یه اسم تو ذهنت می گردی و نوک زبانت میگوئی :پ... پ....
ولی کاش به خودم میگفت. اینطور هضم اش راحت تر بود. میدونین ، اون تمام ایده آل های من رو داره.
قرار نیست کسی که ایده آل شما را داشته باشه ، متعلق به شما باشه. ایشان ایده آل هائی داره که شما، شرایط اش رو ندارید و شامل شما نمی شود!!
از آن حالاتی که می گویند ایستاده مردن! بیشتر خوشحال می شد از بی بی ، کیک نسکافه محبوب اش را خود ، با حاصل دسترنج اش بگیرد و از آن مغازه انتهای عباس آباد 2 پیراهن و یک شلوار کتان خردلی و یک کمربند پهن چرمی قهوه ای. و شب تولد اش آن قدر به شمع قرمز رنگ زل بزند تا نور آن همچو سراب تصویری مجازی تولید کند و در مقابل دیده گانش قرار دهد.
پیش خودش فکر کرد شاید اگر بخوابد اسم اش در ذهن متبادر بشود و یا اینکه تصویرش جلوی چشماش کنجکاوش رخ بنمایاند ، حتا صدایش....خدایا ؟ اگر تناسخی در کار باشد، آن چه موجودیست که نمیخاهم به آن مبدل گردم؟؟؟؟؟
مثل قصابی شده بودم که با تلاش فراوان جلوی بال بال زدن های خروس سر کنده راو گرفته بودم و پس از تلاشی خسته کننده نفس نفس زنان به حاصل کارم خود، زل زده بودم. و دو چشم خمار ، در سری از تن جدا ، بی رمق ، تنها ، توان زل زدن داشت همراه با صدای پس زمینه : پررررررررررر.
پلک هایش را که از هم می گشود لکه ای قهوه ای رنگ ، روی کیک قابل مشاهده بود. پرده سراب به کنار رفته بود و آنقدر دست و پا زده بود که خامه کرم رنگ کیک نسکافه ، داشت غرق اش می کرد و
اشک قرمز رنگ شمع
چون خون خروس
در آغوشش می کشید.



.
.
.
.
.
.
.
.
.
.