۱۳۹۰ دی ۳۰, جمعه

از در درآمد ، تا شده و خجلت زده
دیشب ، پیر زنی دیدم با چادر مشکی ، خم شده ؛ خیلی خم شده
دیشب پی بردم چقدر از ساده گی مادر جدا افتاده ام...
و چرا زنان خیلی مسن تر اصرار بر بوسیدن دست اش را دارند، عاشقانه،
تا او زجر بکشد
نگران همه اهل دنیا،
و تنها خود را فراموش کرده
*
از آن زمان که موتورسوار ، نقش بر زمین اش کرد و مهره ی کمر اش آسیب دید
کمر راست نکرد،
پیرزن ، صبح رفته بود برای پسر خفته در خانه ، نان تازه بگیرد
و هنگامی که با این پرسش مواجه شد که چرا گذاشتی برود، گفت:
وقتی زمین افتاده بودم، کفش هایش را دیدم که پاره بودند!
و مردم کمک کرده بودند تا به بیمارستان برسانند اش
*
و من دائم در این اندیشه که
بهانه هایی که برای ساده نبودن می آورم؛
این گرگ های درنده اجتماع
خودستایی ها و پرمدعایی ها
.
.
چرا او نمی آورد؟!

هیچ نظری موجود نیست: