۱۳۹۰ آبان ۱۴, شنبه

خاطرات کودکی - چهار

یک آقایی بود که با دوچرخه به مجالس زنانه می رفت و روضه می خواند.
یک روز که نان لواش خریده بودم و به منزل باز می گشتم، دیدم منصور، پسر عمویم، دنبال دوچرخه آقا می دود و مرتب تکرار می کند:
"آقا خره"
"آقا خره"
و کاسب ها جملگی قهقهه می زنند، و بلا فاصله آقا از دوچرخه پایین پرید و دنبال منصور، غافل از این که منصور از باد هم سریع تر می دود.
ظهر پنجشنبه ای در حیاط دور هم جمع بودیم که ندای "یاالله" ، "یاالله" آمد - زن ها ور جهیدند و پرده جلوی درب همیشه باز حیاط کنار رفت، و منصور را دیدیم که از ناحیه گوش ، از دست آقا آویزان بود و دست و پا می زد:
"خانوم جلوی بچه ات رو بگیر ... به خدا تو محل برام حیثیت نذاشته..."
بعد ها منصور دلیل این کار اش را به من گفت ... بماند...

هیچ نظری موجود نیست: